ناصر بخارایی » رباعیات » شمارهٔ ۱۶

حال من خاکسار می‌بین و مپرس

می‌سوز از انتظار و می‌بین و مپرس

سودا زده‌ای چو من نیامد به جهان

اینک من و روزگار می‌بین و مپرس