به بارگاه سلیمان که عرضه میدارد
که نیست مسکن معلوم مور مسکین را
من غریب چو شاهین چشم بسته و باز
مربیای نه که گوید به پیش شاه این را
بگوی ناصر اگر گشتهای بزرگ امید
به سمع خسرو عادل حدیث شیرین را
از آن زمان که برین در ملازمم چون بخت
سرم به خواب ندیدهست روی بالین را
مرا ملازمت شاه لازم است ولیک
شرایط است بسی خدمت سلاطین را
نه اسب دارم و نه زین و حیرتم زین است
که میکشم به سر دوش خود نمد زین را
پیاده شش درجه ز بساط چون طی کرد
ز قرب حضرت شه یافت فر فرزین را
نه کمتر است رهی از پیادهٔ شطرنج
که شط رنج و بلا دیدهام جهان بین را
جلال دولت و دین تا ابد مؤید باد
برای مصلحت کار دولت و دین را