روزی که برد بادم چون خاک به هر سوئی
هر ذرهٔ خاکم را باشد ز وفا بوئی
دیدن به تو نتوانم زیرا که نمیافتد
این چشم سیه رویم در خورد چنان روئی
تا باد به کوی تو آرد من خاکی را
چون گَرد همیگردم سرگشته به هر کوئی
رخ جانب محرابی در وقت سجود آرند
من سجده نمیآرم جز در خم ابروئی
تا برکشدم از دل بار غم هجران را
هر تیر تو میگردد در سینه ترازوئی
تا سرو قدت خوش، بر آب روان سازد
از دیده روان کردم بر خاک درت جوئی
ناصر ز غمت موئی گشتهست، ولی هرگز
دیدی که گران آید بر هر دو جهان موئی