خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵

عذر از که توان خواست که دلبر نپذیرد

افغان چه توان کرد که داور نپذیرد

زر گونهٔ من دارد و گر زر دهم او را

ننگ آیدش از گونهٔ من زر نپذیرد

صد عمر به کار آید یک وعدهٔ او را

کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد

از دیده به بالاش فرو بارم گوهر

آن سنگ‌دل افسوس که گوهر نپذیرد

جان پیش‌کش او بتوان کرد ولیکن

بر جان چه توان کرد مزید ار نپذیرد

پروانهٔ وصل ار سر و زر خواهد بدهم

آن شحنهٔ حسن ارچه سر و زر نپذیرد

خاقانی اگر رشوه دهد خال و لبش را

ملک دو جهان خواهد و کمتر نپذیرد