جانا تو سوز خاطر پر غم ندیدهای
چیزی که وهم غم بود آن هم ندیدهای
سوز و گداز و درد دل و فقر و مسکنت
ما سالها کشیده، تو یک دم ندیدهای
در خوان ناز و بیخبری از وصال و هجر
خردی و رنج و راحت عالم ندیدهای
رحمی به جان ما نکنی زان سبب که تو
امثال ما شکستهدلان کم ندیدهای
زانگه که در مشاهده در باز کردهای
جز نقش یار، صورت محرم ندیدهای
ای دیده از برای چه پوشیدهای سیاه
گر در سرای سینه تو ماتم ندیدهای
ناصر دمی به ساغر می زن که جز قدح
صافی دلی موافق و همدم ندیدهای