در آ دامنکشان ساقی و مستان را شرابی ده
دل مجروح من بستان، به مخموران کبابی ده
ببر سجادهٔ تقوی و رهن ساغر و می کن
بگیر این خرقهٔ ناموس و بر بانگ ربابی ده
میان بزم عیاران، یکی دم گیر و داری کن
کمند زلف پرچین را، زمانی پیچ و تابی ده
همان زاهد که با من گفت، می خوردن وبال آمد
کنون گفتا یکی جرعه به من بهر ثوابی ده
غمآباد دلم چون از غمت آباد میگردد
تو آن گنجینهٔ رحمت، کرم کن با خرابی ده
من لب تشنه هر ساعت، به صد کشتن سزاوارم
شرابی گر نمیارزم، ز تیغ خویش آبی ده
به سر گرد تو میگردم، چو باد و از تو مینالم
من سرگشته را چون گل، دهن بگشا جوابی ده
چو چشم مست تو ناصر، ز مخموری همینالد
ز دیده ساغرش ساز و شراب از اشک نابی ده