خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸

عقل در عشق تو سرگردان بماند

چشم جان در روی تو حیران بماند

در ره سرگشتگی عشق تو

روز و شب چون چرخ سرگردان بماند

چون ندید اندر دو عالم محرمی

آفتاب روی تو پنهان بماند

هرکه چوگان سر زلف تو دید

همچو گویی در سر چوگان بماند

هر که سر گم کرد و دل در کار تو

چون سر زلف تو بی‌سامان بماند

هرکه یک‌دم آب دندان تو دید

تا ابد انگشت بر دندان بماند

هرکه جست آب حیات از لعل تو

جاودان در ظلمت هجران بماند

گر کسی را وصل دادی بی‌طلب

دیدم آن در درد بی‌درمان بماند

ور کسی را با تو یکدم دست بود

عمرها در هر دو عالم زان بماند

حاصل خاقانی از سودای تو

چشم گریان و دل بریان بماند