جز دهانش نیست در هر دو جهان مقصود من
کی به کام من شود مقصود ناموجود من
چون شدی دامن کشان، باری زمینش گشتمی
تا به دامن پاک کردی، روی گردآلود من
هم به نوعی شاد گشتی، گر نفرسودی ز غم
این دل پر درد بیسامان غمفرسود من
در عدم آسوده بودم، این زمان از بود خویش
رنج دارم، کاشکی هرگز نبودی بود من
در سر سودای زلفش عمرها کردم زیان
گر ندامت میخورم اکنون ندارد سود من
چند خواهی سوختن در آتش هجرم چو عود
عاقبت روزی بگیرد دامنت را دود من
گفت: ناصر جان بده، بوسی ستان، خوش دولتیست
گر به جانی میبرآید از لبش مقصود من