ناصر بخارایی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۲

شب آخر زمان تیره است ساقی بادهٔ روشن

به صبح از مشرق ساغر بر آور افتاب‌دن

سر خم را ز تن بر دار و ریز از حلق شیشه خون

کزین خون‌ها بسی دارد سر زلف تو بر گردن

مده دم هر دمم چون نی،‌ دمم ده چون قدح از می

که همچو لعل خونخوار تو خو کردم به خون خوردن

درون صوفیان درد است، ساقی جام صافی ده

دماغ زاهدان خشک است، مطرب نوبتی بر زن

سرود خسروانی ساز و رود، از چشم جان بگشا

نوای خارکن بر گوی، خار از پای دل بر کن

ز پیری چنگ شد دوتا، رگش از لاغری پیدا

ز پرده راز او رسوا، به شادی شیوه‌اش شیون

چو صبح صادق از مهرت، گریبان می‌درد ناصر

نباشد کاه را چون کوه، پای صبر در دامن