تو را ای ماه مهرافروز چندانی که میبینم
نخواهد در کنار آمد به جز اشک چو پروینم
مرا مستی بود آئین و آئینه می روشن
مگر آن لعبت ساقی نماید رو در آئینم
گریبان میدرم چون گل به بوی سنبل زلفت
ز عالم غنچهوار آن به که دامن تنگ درچینم
به شبهای فراقت نیست در تاب و تب هجران
به غیر از شمع دلسوزی که او گرید به بالینم
ز زلفت بستهام دل را که من مجنون لیلایم
به تلخی میدهم جان را که من فرهاد شیرینم
چو شمع روشنم از جان، بگو برخیز تا خیزم
چو عود خام بر آتش بگو بنشین که بنشینم
بهای کفر و زلف تو دل و دین میدهد ناصر
زهی دولت که این سودا برآید از دل و دینم