چون کمانت تا پیئی بر استخوان دارد تنم
گر کنی صد پی مرا، دوتاه پیمان نشکنم
رشتهٔ تن گر نبودی غرق خون از تیغ هجر
کس ندانستی مرا از رشتهٔ پیراهنم
گر به سوی مهر رخسارت که چشم کس ندید
بنگرد اغیار چشمش را به دندان برکنم
دور اگر سازد سبوی از خاک من باشد هنوز
دختر زر در کنارم، دست تو در گردنم
کارم از زهد و ریا میبرنیاید بعد از این
خرقه بر آتش نهم، سجاده بر آب افکنم
پیر دیرم زان نمیخواند که پندارد مگر
کز درونِ آتشین بتخانه را آتش زنم
تُرک نرگسچشم گندمگون سنبلموی را
گرچه کاهی مینیرزم، خوشه چین خرمنم
مستی ناصر غباری بود رفت از پیش دل
دایم این آئینه از عکس تو بادا روشنم