منم شبها و اشک سرخ و روی زرد و درد دل
حذر کن شمع من تا برنخیزد آه سرد دل
به جز نوشیدن خون جگر بر خار غم خفتن
ز من گر راست میپرسی، ندیدم خواب و خورد دل
دل من سوز اگر جز میل تو کرده است یا گفته
که من ناراضیام ای جان ز گفتگو و کرد دل
مرا در دل غباری هست که میآید از آن دلبر
خیالش گوئیا اول به دامن رفت گرد دل
عجب منصوبهای افتاد ما را آنکه چشم او
به شکل کعبتین غلتید و از ما برد نرد دل