به دندانمزد افشاندیم جان بر لعل خندانش
دریغا این نواله نیست اندر خورد دندانش
نیارد کرد سر از جیب مشرق تا ابد بیرون
اگر خورشید بیند تکمهٔ زر بر گریبانش
به زیر گرد، از آن نم، جان مشتاقان شود تازه
گر افتد قطرهای خوی بر زمین از ماه تابانش
زدی هر شب صبا آن سروِ گلرخ را بسی بوسه
اگر دایم نبودی نرگس جادو نگهبانش
خیالش را ز هر چشمی ملالت میشود پیدا
از آن میدارم اندر پردههای دیده پنهانش
سر من گر رسد بر عرش از عزت، خورد حسرت
بر آن خاکی که بر وی بگذرد سرو خرامانش
چه غم گر جان به زحمت میدهد ناصر در این سودا
هر آنکو این چنین جان داد، رحمت باد بر جانش