من هوس دارم که با او خوش برآرم یک نفس
زین هوس گر سر رود، از سر نخواهد شد هوس
گر مرا خورشید روئی سر همیبُرد به تیغ
من به مهرش میزنم چون صبح تا دارم نفس
در شب تاریک هجران با خیال روی یار
جز مِی روشن نیامد بر سر ما هیچکس
من به جنت میروم از بهر خیال روی یار
از همه عالم مرا مقصود روی توست و بس
از شبستان سر زلفت که ماوأی دل است
میکشم دل را و بازم میکشد دل باز پس
میدهد سررشتهٔ خود را به دست شاه باز
تا نگردد باز گرد خوان هرکس چون مگس
تا گشاید در هوای شکرستان تو بال
مرغ جان پر میزند مانند طوطی در قفس
طالبان در جستجوی و مدعی در گفتگو
بار بر پشت هیون و زار مینالد جرس
فکر رویت در دل ناصر چراغی برفروخت
شمع عالمتاب موسی شد ز نورش مقتبس