آنچه از رهگذر دیده به رویم برسید
ماجرائیست که آن را نتوان گفت و شنید
گفتم از خون جگر نامه نویسم جائی
که به گرد در او باد نیارد گردید
چون به سوداست مرکّب همه خون در تن من
بر ورق از قلمم نقطهٔ سودا بچکید
خامه را ز آتش من دود همی رفت بر سر
نامه بر خویشتن از درد دلم میپیچید
نکنم قصهٔ دل عرض که طولی دارد
از صبا پرس که از زلف تو شبها چه کشید
آه سرد از دل من جَست و به گَردَش نرسید
اشک من گرچه بسی در پی او گرم دوید
ناصرا قصهٔ شیرین تو قند مصر است
از سمرقند شد و تا به بخارا برسید