مرا بر شاخ رعنائی چو گل رفتن نمیشاید
به اندک لعل و زر چون غنچه بشکفتن نمیشاید
به مژگان پاک میکردم غبار از پای تو لیکن
به نوک خار گرد از روی گل رُفتن نمیشاید
ز آب چشم و آه دل میان آتش و آبم
ندارم خواب و گر بردی، مرا خفتن نمیشاید
حدیثم دّر مکنون گشت و پیش کس نمیگویم
به دست آوردهام گوهر ولی سفتن نمیشاید
به خامه راز خود گفتم، برآمد از سرش دودی
نیای در آتش سوزنده بنهفتن نمیشاید
چه گویی سرّ عشق او به گوش دشمنان ناصر
که عیسی را به پیش خر سخن گفتن نمیشاید