مه تو را ماند اگر ماه به گفتار آید
راست سروی تو اگر سرو به رفتار آید
گل درَد جامه و از شرم رخت سرخ شود
گر گلستان جمال تو به گلزار آید
عقل و جان و دل و دین گر رود از دست چه باک
در ره عشق چنین واقعه بسیار آید
مصلحت نیست که آن روی به کس بنمائی
شهر غوغا شود و فتنه به بازار آید
نسخهٔ حسن تو گر پیر معلم خواند
طفل راه تو شود بر سر تکرار آید
حلقهٔ زلف تو گر صوفی صافی بیند
خرقه بفروشد و در حلقهٔ زنار آید
گر میِ لعل تو یک جرعه مذکِر نوشد
مست و دستار کشان بر در خمّار آید
ور ببیند خم ابروی تو یک بار طبیب
شرم دارد که دگر بار بر سر بیمار آید
مُرد ناصر ز فراق تو بر او رحمی کن
مگر آن کشتهٔ بیچاره دگر بار آید