بدیدم آن مه خود را، پگاه خواب آلود
سعادت نظرش خواب غفلتم بربود
دمید صبح وصال و رسید شام فراق
چنان شدم که کسی آید از عدم به وجود
چنان که مه ز فلک روی خویش بنماید
نگار من رخ خوب از کنار بام نمود
دوتا شدم به سلام و نهاده روی بر خاک
نکرده بودم از این خوبتر رکوع و سجود
نداد آن صنم از سرکشی جواب سلام
ولی به غمزهٔ شیرین اشارتی فرمود
که ناصرا ز زبان رقیب میترسم
تو عاقلی و اشارت بسنده خواهد بود