زبان اشک رنگینم، سخن از دیده میراند
معمای ضمیر روشنم چون آب میخواند
کجا شبدیز زلف سرکشت را دیده دریابد
اگر چه اشک گلگون را در این ره گرم میراند
جنون اندر سر مجنون نخواهد جنبشی کردن
مگر لیلی ز زلف خویش زنجیری بجنباند
نقاب ابر میخواهد که روی مهر در پوشد
مزاج بحر میجوشد که دل از او بگرداند
هوا از رهگذار باد گردی داشت بر خاطر
به آب دیده میخواهد که گرد از راه بنشاند
رقیب از مهر میگوید که از یارت جدا سازم
به لطفت دارم امیدی که گوید لیک نتواند
دمی از روز وصل تو به عمر جاودان ندهم
تو خود داناتری، دانی که ناصر این قدر داند