بحر غم تو کران ندارد
عشقت سر این و آن ندارد
آنکس که از آن جهان خبر یافت
دیگر سر این جهان ندارد
مرغی که هوای عشق جوید
جز کوی تو آشیان ندارد
بی یاد تو آنکه میزند دم
بیجان شمرش که جان ندارد
در عشق تو آنکه میخورد خون
اندیشهٔ آب و نان ندارد
تا چند بود خموش ناصر
ماتم زده چون فغان ندارد