داد باد صبحدم با عاشقان پیغام دوست
برد آرامم به بوی زلف بیآرام دوست
خاک میگفتم شوم تا در قدمهایش روم
باز میگویم نشیند گرد بر اقدام دوست
بارها رفتم به خدمت بر درش بارم نداد
هر گدائی را نباشد دولت خدام دوست
دید چون گل غنچه او را کرد پیراهن قبا
پاره کرد اندام خود از غیرت اندام دوست
روزگاری با چنین زاری و درد و هجر و وصل
در گمان هرگز نبودم خاصه در ایام دوست
زینهار از ذرههای خاک ره یاد آوری
گاه و بیگاه ای صبا، گر بگذری بر بام دوست
واعظا پندم مده کز دست او خوردم شراب
باده آب زندگانی میشود در جام دوست
نام او وقت شهادت گو چو تیغم میزنی
تا اگر باری بمیرم جان دهم بر نام دوست
من بدین عشق از همه دنیا و عقبی فارغم
غیر دین عاشقان کفرست در اسلام دوست
مدعی چند از جفا تشویش گوشم میدهی
گوش من آسوده است از لذت دشنام دوست
کام ناصر بر نمیآید به کوشش از لبش
چند کام دشمنان بینم به رغم کام دوست