دوش آمد رخ زیبای تو در خواب مرا
سیل از دیده روان گشت و ببرد آب مرا
تنم از ضعف چنان شد که نمییافت دگر
عقل هر چند که میجست به مهتاب مرا
در سر زلف تو بستم دل و میدانستم
که شود کار چو شاگرد رسن تاب مرا
من از آن روز که ابروی تو دیدم چون ماه
روی در قبله شد و چشم به محراب مرا
ناصر از خاک در دوست مجو هیچ مراد
که گشاد از نظر اوست درین باب مرا
باز کار دل من با شب هجران افتاد
وقت آن است که بدرود کند خواب مرا