دوش چون آفتاب روشن رای
سوی مغرب کشید رایت رای
عرصهٔ ملک شام را بگشاد
خسرو چین به تیغ قلعه گشای
فلک از سرخ و زرد و سبز و بنفش
علمی برفراخت گردون سای
در سیاهی شب کمین کردند
صف مه پیکران مهر آرای
همه عریان نمای پوشیده
از صفا پیرهن ز نور قبای
غرهٔ ماه گشت چون افکند
زردهٔ مهر نعل زر از پای
هیات ماه عید شمسهٔ زر
صورت طاق چرخ پرده سرای
ماه نور است در سرای سپهر
کژ چو آبروی مهوشان سرای
حلقهٔ گوش دلبران ختن
بارهٔ دست لعبتان خطای
بر افق زهره مینواخت نوا
با دف و چنگ و عود و بربط و نای
نیزهٔ شاه بود شکل سماک
کرده از ماه عید حلقه ربای
خسرو بحر و بر جلالالدین
آنکه بر تخت ملک دارد جای
ماه اوج سریر شیخ حسین
آفتاب ملوک و ظل خدای
پادشاهی که از حمایت او
نکشد کاه جور کاهربای
علمش را مزاج کین عقاب
چتر او را خواص ظل همای
صبح و شام از هوای همت اوست
دل پر خون آسمان دروای
فلک آئینهای ست زنگ پذیر
تیغ او صیقلیست زنگ زدای
چون زمین از تو شد بهشت آسا
در بهشت زمان خود آسای
گر چه ظلمی به روزگار تو نیست
تا توانی به سوی عدل گرای
ای مکان تو به ز روح، بزی
وی زمان تو خوش چو عمر بپای
تا چو غربال درع بدخواهت
گردد از نیزهٔ تو خون پالای
آتش قهر تو چو برخیزد
خاره را نرم کند چون لای
ای چو آب حیات عمر افزا
وی چو باد سموم جان فرسای
باد بر عزم تو نیابد دست
کوه با حزم تو ندارد پای
همچو خورشید تیغ زن امروز
برنشین بر سمند و بیرون آی
آن فلک جنبش ملک منظر
آن زمان سرعت زمین پیمای
کرهٔ باد پای آتش نعل
کوههٔ خارهٔ سم آهن خای
مجمع عید را چو شمع افروز
طاق محراب را بر وی آرای
ماه از رأی تو نتابد روی
مهر جز روی تو ندارد رأی
شهریاران به منت تو اسیر
پادشاهان به سدهٔ تو گدای
در دولت سرای تو گوید
بخت را مرحبا بیا و در آی
بحر بر گوهرش همیلرزد
که از او دست تو بر آرد لای
از کفت بحر و کان همینالد
بحر و کان را تلطفی فرمای
بر یتیمان بحر رحمت کن
بر جگر گوشگان کان بخشای
ناصرا شکر نعمت شه گوی
به شکایت مگرد یاوه درای
بار هایل ز دهر کش چو هیون
چه درائی به هرزه همچو درای
چشم نه بر رضای خسرو، هان
گوش دار از ملال سلطان، های
اینقدر گوی اگر مجال بود
کای به عدلت خدای راهنمای
دست سلطان چو ابر گوهر بخش
طبع چاکر چو بحر گوهر زای
حیف باشد که همچو زلف بتان
افکند دهر کار او در پای
تا بود تیز کلک صورتگر
تا بود چنگ زهره پرده سرای
باد ایمن ز چنگ محنت و غم
صورت و معنی تو در دو سرای