ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۶۶ - در مدح جلال‌الدین هوشنگ شاه

ز مهر روی تو نوریست بر دلم چون ماه

بر این قضیه مرا صبح صادق است گواه

به حلقهٔ سر زلفت نمی‌رسد دستم

جناب وصل بلند است و دست من کوتاه

به غیر روی نکویت نخواهم از عالم

که هستم از صدد بندگان نیکوخواه

کس از میان تو طرفی نبست غیر کمر

کسی به وصل تو همسر نبود غیر کلاه

به غمزه‌ات که دلم با تو راست چون تیر است

به ابرویت که تنم چون کمان شده است دوتاه

بیا و چهرهٔ زردم ز روی ظاهر بین

اگر ز درد نهانم نمی‌شوی آگاه

نمی‌خورد غم دل طرهٔ دلاویزت

که هست همچو دل من به شست او پنجاه

جفا مکن که به بیت در غزل گویم

حدیث درد دل خود به سمع عالی شاه

پناه و پشت ممالک،‌ جلال دولت و دین

که ظل رایت او ملک راست پشت و پناه

ستاره کوکبهٔ ماه منزلت هوشنگ

که از هزارهٔ اجرام عرض کرد سپاه

نهاده‌اند عنان با عنان او انجم

گرفته است دوال رکاب او را ماه

یگانه‌ای که چو خورشید بارگاهش را

بود مخیّم افلاک خرمن و خرگاه

ز عهد دولت خود تا به نوبت آدم

ابا عن الجد فرمانده است و شاهنشاه

همه مدایح اخلاق اوست بر اوراق

همه محامد اوصاف اوست در افواه

ایا‌شهی که نهد رخ بر آستانهٔ تو

چو سر بر آرد خورشید بامداد پگاه

نگارخانهٔ چین شد بساط خاک درت

سران ز بس که به عزت نهاده‌اند جباه

نسیم خلق تو گر بر بساط خاک وزد

نهد شفای عسل در مزاج زهر گیاه

چو التجا به جناب تو آورد عاصی

زبان عفو تو خواهد به لطف عذر گناه

به دور عدل تو از اهتمام کاهربا

صبا مجال ندارد که بگذرد بر کاه

به غیر ساقی در دور تو حرامی نیست

به نوبت تو نزد کس به غیر مطرب راه

سزای افسر و گاهی و گاه آن آمد

که در حمایت تو مستقل نشیند گاه

بهانه است کسوف ار نه آفتاب از شرم

ز روی و رأی تو تشویر می‌خورد گه گاه

سری که روی ز گردنکشان نمی‌تابد

به پشت پای خود از هیبت تو کرد نگاه

به پای بوس تو مهریست ماه را در دل

که چون رکاب همایون روان شود هر ماه

به هر کجا روی رایت تو منصور است

که فتح و نصرت همراه او بود همه راه

چو ماه رایت تو دید آسمان افکند

حدیث رستم دستان چو بیژن اندر چاه

ز بهر خدمت تو روز و شب شبانروزی

دو خادمند بر آن آستان، سپید و سیاه

شها ملازم این آستانه‌ام چون بخت

که بود دولت و اقبال باریم همره

گرفت همچو گهر نظم بنده را در زر

که کیمیای حیات است خاک این درگاه

سمند یوزتک شیر پیکرم را برد

فلک به گرگ ربائی و حیلهٔ روباه

به رغم آن به از آن مرکبم بده، ورنه

بسوزم آینهٔ چرخ را به شعلهٔ آه

بر آن امید که گردم بر اسب شه فرزین

پیاده آمده‌ام تا به آستانهٔ شاه

همیشه تا که بود جاه را لازم دولت

بقای عمر تو بادامزید دولت و جاه