ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۶۴ - در مدح سلطان شیخ اویس

طراوتی ست زمین را ز فرّ فروردین

که هر زمان خجل است آسمان ز روی زمین

ز لطف آب، حیا گشت بر هوا غالب

چنانکه می‌چکدش از حیا عرق ز جبین

فلک ز قوس قزح بر هوا کشید کمان

هوا ز برق جهان بر جهان گشاد کمین

حریر سبز چمن شد شکوفه را بستر

کنار برگ سمن شد بنفشه را بالین

مرا ز آب خوشامد که می‌زند بر رود

ترانه‌های دلاویز و صوتهای حزین

درخت میوه که چون شاخ خشک برگ نداشت

چو برج ثور بر آورد زهره و پروین

چمن به است ز چزخ برین به سایهٔ بید

خلاف نیست بر آن، هست چرخ نیز بر این

مثال نرگس رعنا بعینه گوئی

که در چمن به تماشای لاله و نسرین

گذشته‌اند سحرگه مخدرات بهشت

بمانده است در او چشم باز حورالعین

نهاده لاله کله کج به شیوهٔ خسرو

گشاده غنچه دهن خوش به خندهٔ شیرین

رسید خسرو انجم به خانهٔ بهرام

زدند خیمهٔ گل بر منابر چوبین

به وصف عارض گل بلبل غزل گو را

معانی و کلمات است نازک و رنگین

چمن چو نظم ثریا و ژاله چون شعری‌ٰست

که کرده‌اند در آن نظم دلگشا تضمین

چمان چو من به چمن با چمانه جامی جوی

اگر معاینه خواهی بهشت و ماء معین

چو باد صبح به بوی گل و سمن برخیز

چو شبنم سحری بر کنار سبزه نشین

نگر به لاله و نرگس پیاله‌ها بر سر

چنین روند لطیفان به باغ روز چنین

نه آنکه ساغر می را چو غنچه در خرقه

نهان کنند و نشینند با دل خونین

در این چنین سره وقتی ندانم آب چرا

مکدر است و در ابرو فکنده این همه چین

بنفشه دسته از آن می‌شود به مجلس باغ

که در بهار فرو می‌رود به خود غمگین

کلیم وار زبان عقده داشت سوسن را

گشاد و کرد به احسان سحاب را تمکین

که ای ز فیض عطای تو در لباس خضر

گل چمن که به آب حیات گشت عجین

ز مهد خاک بنات نبات را لطفت

بر آورد نبات بنات خلد برین

مجاهز کرمت هر سحر در آویزد

به تاج لعل گل آویزهای درّ ثمین

سحاب داد جوابی چو آب سوسن را

که من کی‌ام همه آثار لطف شاه است این

متم گدای در بحر و بحر با همه فیض

گدای دست و دل پادشاه روی زمین

غیاث اهل ممالک مغیث ملک و ملل

عزیز مصر ممالک، معز دولت و دین

قضا توان قدر قدرت ستاره سپاه

زمین وقار زمان سرعت فلک تمکین

پناه و پشت سلاطین عهد، شیخ اویس

محیط بحر یسار، آفتاب ابر یمین

شهنشهی که به میدان کین چو شیر علم

رود ز حملهٔ قهرش به باد شیر عرین