ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۵۹ - در مدح سلطان اسکندر خان

بر جناب سفر به وجه حسن

می‌گذشت آن سوار قلب شکن

پیش دندانش از بن دندان

حلقه در گوش بود درّ عدن

باد خاک رهش به بستان برد

خویشتن را به باد داد سمن

بوی خلقت مگر به گل رسید

چاک می‌زد چو غنچه پیراهن

بود تیغش چو دولت او تیز

بود اسبش چو بخت من توسن

همچنان در رکاب او رفتم

تا بدو خوش در آمدم به سخن

گفتمش عازم کجا شده‌ای

ماهرویا به من بگو روشن

گفت سلطان سوار خواهد شد

با سعادت به طالع ایمن

توستکام و مظفر و منصور

قاهر و کامیاب بر دشمن

می‌روم بهر تهنیت، آن به

که تو هم همرهی کنی با من

بودم القصه همرهش همهٔ راه

تا زمین بوس شهریار زمن

پادشاه زمانه اسکندر

که کمین بنده‌اش بود بهمن

آنکه از بوی گلشن خلقش

بشکفد لاله در مه بهمن

قدر او چون ستاره اوج نشین

قهر او چون زمانه مرد افکن

کوه را از صلابت تیغش

می‌رود آب چشمه تا دامن

دشمنش را که غرق حادثه باد

آب تیغش رسیده تا گردن

آب از سهم تیربارانش

گه زره پوشد و گهی جوشن

دشمن تو اگر به روز وغا

آهنین جان شود چون روئین تن

کمترین بنده‌ات چو رستم زال

سر او را جدا کند از تن

ای که خورشید قصر قدر ترا

می‌درآید چو ذره از روزن

رستم جاه او برون آرد

دوستان را ز چاه چون بیژن

نالهٔ کوس او بیندازد

دشمنان را ز سوز در شیون

هر خزان از نتایج کرمش

باغ و بستان همی‌شود مخزن

هر بهار از نتایج لطفش

خار و خارا ز گل شود گلشن

همچو گاورسهٔ زر از عدلت

روید از خاک خوشهٔ ارزن

گر بسازد همچو گوهر تیغ

دشمنان تو قلعهٔ آهن

دست زربخش تو برون آرد

همه را همچو گوهر از معدن

زهره کز موسیقی خبر دارد

مطرب بزم تست بربط زن

ماه کز نیکوئی اثر دارد

ساقی دور تست سیم ذقن

شهریارا چو بندهٔ مسکین

یافت بر آستان تو مسکن

چه شود گر بر آسمان گویی

که دل بندهٔ مرا مشکن

دلم از قرب خدمتت شاد است

گر چه در بعد مانده‌ام ز وطن

نشوم پایبند رشتهٔ چرخ

نیستم تنگ چشم چون سوزن

هر شب از سوز عشق می‌سازم

همچو شمع از دماغ خود روغن

بهر یک جرعه بادهٔ صافی

همچو دُردی نشسته درین دن

خسروا تا سخن شود رنگین

جگرم خون شده است چون روین

لطف تو حافظ است ناصر را

حافظت باد ایزد ذوالمن

تا بود شمع روشن مه را

هر شب از چرخ زرنگار لگن

باد خصمت زبان بریده چو شمع

بند بر پای در عذاب لگن