ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۵۱ - در مدح قاضی جلال‌الدین

طلوع کوکب اقبال اسلام

خجسته باد چو مه بر لیالی و ایام

قدوم موکب قاضی القضات در عالم

مبارک است، خصوصا بدین خجسته مقام

امام عادل، جلال ملت و دین

که روزگار همی‌خواندش ولی انام

ندیده روی حدود کمال او افکار

نبرده راه رسوم، جلال او اوهام

به چار مذهب بر عقل اقتدا فرض است

در آن مقام که رأی رفیع اوست امام

مربی عالمان، ناصب مناصب علم

که رأی اوست مبین حلال را از حرام

معلمی که به تعلیم علم در عالم

درست کرد قضایای شرع را احکام

همه ز فربهی جاه کلک لاغر اوست

که تیغ فتنه رود سرنگون به چاه نیام

طیور و جن و ملک را در آورد در قید

چو کلک او نهد از خط و نقطه دانه و دام

صبا ز گرد رهش یافت عنبر اشهب

که خاک رایحه مشک می‌دهد به مشام

سخای بحر گهربار دست او را دید

که ابر را ز حیا می‌چکد عرق ز صیام

به پیش دست و دلش جود کان و بخشش بحر

چو ذره‌ای است ز مهر و چو قطره‌ای ز غمام

زهی سپهر جنابی که در مقام صفا

طواف کعبه جاه تو می‌کنند احرام

ترا طریق رسالت از آن جهت ملکه است

که سوی خصم همی‌آوری ز حق پیغام

در اشتباه فتاده است عقل کل صد بار

که صدر سدره کدام است و سدهٔ تو کدام

چنان عدالت او کاام هر ضعیف دهد

که شیر شیر خورد، سیر آهوی آکام

دقیقه‌ای که قضا را نهفته با قدر است

به دقت نظرش رفع کرده‌ای ایهام

به آب لطف تو تا گرد فتنه بنشاندی

بیافت حادثه چون زلف دلبران آرام

اگر چه عود بود دشمن،‌ سوخته به

که هست آتش دوزخ برای مردم خام

عراق را به وجود تو شهرت افزوده است

ز بایزید بیفزود شهرت بستام

دمشق را ز وجود تو رونق افزوده است

که نقد کان به مکان دگر بر آرد نام

همه عظام سلف سر ز خاک بر دارند

نسیم خلق تو چون بشنود رمیم عظام

اگر نه جامهٔ افلاک قدر او بودی

غزاله در خطر هستی ز پنجهٔ ضرغام

وگر نه راعی اجرام عدل او باشد

شود به خون حمل سرخ خنجر بهرام

ز بیم او جگر نقل کباب شده است

بجوشد از غضبش خون باده در دل جام

به چنگ زهره اگر اگر بشکند دل ساغر

به جای جرعه چکند خون ز چشم جام مدام

هنر پناها ناصر در این دیار نخست

به یک نظر به تو مخصوص شد به صد اکرام

کنون ز لطف تو دارد هزار گونه امید

ولی وسیله ندارد به غیر حسن کلام

چو شعر آب حیات است نام نامی را

بدین قصیده ترا تا ابد بماند نام

بدین بهانه ز من تربیت دریغ مدار

بهانه جون بود در سخا و لطف کرام

به حال بنده فتوریست، حالیا خواهم

که همچو نظم من از لطف تو رسد به نظام

همیشه تا که شه نیمروز از مشرق

ز زخم تیغ کند فتح تا ولایت شام

چو نیم روز ترا روی بخت روشن باد

مخالفان ترا روز عمر تیره چو شام