ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۵۰ - در مدح خواجه عبیدالله وزیر و صاحبدیوان

درد سر دارم از خمار مدام

نیست درمان به جز دوام مدام

درد ما دواست دُردی دن

دردمندی که دیده دُرد آشام

زلف ساقی برای ما دام است

ما مقید به دام او مادام

چشم او بهر صید می‌گردد

هست صیاد، از آن بود بادام

حلقهٔ زلف او به دانهٔ خال

مرغ دل را همی‌کشد در دام

به حقیقت در این طریقت ما

پیر چنگ است و رهنمای مقام

نام او کرده‌ایم در سر ننگ

ننگ در دین عشق باشد نام

چند جو شیم سر به مهر چو خُم

پخته در ظاهر و به باطن خام

بر لب آریم راز دل چو قدح

تا به کی دم فرو بریم به کام

شکوه‌ای پیش صاحب دیوان

ببریم از نوایب ایام

صاحبی کافتاب چاکر اوست

خواجه‌ای کش عطارد است غلام

ناظم مملکت عُبیدالله

که وزارت از او گرفت نظام

نقش توقیع او بیاراید

چهرهٔ صبح را به طرهٔ شام

تیغ در عهد بخت بیدارش

بیش سر بر نیاورد ز نیام

کلک او تا زبان دراز نکرد

از لب بحر بر نیامد کام

عزم او داد و حزم او بخشید

چرخ را دور و خاک را آرام

از حیای کف کفایت او

عرق سرد می‌چکد ز غمام

وز نهیب دم مهابت او

نفس گرم می‌زند بهرام

ای وزیری که بر رخ کافور

کشد از مشک کلک تو ارقام

دوستان را ز خط تو باشد

بوی ریحان اگر رسد به مشام

دشمنان را ز کلک خطی تو

خون به جای عرق چکد ز مسام

دو زبانی سیاه خواهد کرد

روی خصم تو چون سر اقلام

دشمنت را ز رشک مجلس تو

خون دل تا به لب رسید چو جام

گر ببندد سوار امر تو زین

توسن روزگار گردد رام

کرّهٔ چرخ را اگر خواهی

قدر تو سازد از مجرّه ستام

زردهٔ مهر را اگر گوئی

قهر تو بنهد از کسوف لجام

صاحبا کعبه جناب ترا

بهر طاعت ببسته‌ام احرام

که چو ارکان دین مرا فرض است

شرط تعظیم شهریار انام

قرب سالی‌ست تا در این حضرت

می‌دهد داد نظم و نثر کلام

گر چه عیب است سر به سر هنرم

عیب پوشیدن است رسم کرام

غرضی عرض می‌کند ناصر

گر چه دارد خجالت از ابرام

کانچه دخل و عطای سلطان بود

خرج من شد و لباس و طعام

غیر لطف تو هیچ باقی نیست

که بماناد تا به روز قیام

تا بگردد به گرد مرکز خاک

همچو پرگار چرخ آینه فام

حفظ تو باد همچو دایره‌ای

گرد بر گر مرکز اسلام