ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۹ - در مدح سلطان اسکندر

سحر ز خون شب بریخت می در جام

بر آور از افق ساغر آفتاب مدام

می‌ای که زهره به چرخ آرد از نشاط و طرب

هنوز پیش نیاوره شمه‌ای به مشام

می‌ای که لعل شود مغز استخوان حریف

هنوز از دهن جام زر نرفته به کام

بساز بزم و بزن بربط و بیاور منقل

بسوز عود و بنه شکر و بیاور جام

اگر ز بخت جوان در برت رفیقی هست

ز پیر چنگ طلب کن حریف و رسم مقام

به سخت روئی دف بین که در کف مطرب

تپانچه می‌خورد و کم نمی‌کند ابرام

درون کشتی زرین جام بحر عقیق

ملیح شکلی، ملاح اوست سیم اندام

برو به کعبه دیر از برای زمزم خم

مجو صفا به جز از محرمان بیت حرام

چنان بریز ز مستی تو درد بر سر درد

که هیچ نوع ندانی حلال را ز حرام

ز ساقیان سقاهُم بنوش جام طهور

به یاد مفخر آفاق و افتخار انام

خدایگان سلاطین دور اسکندر

که آسمان جلال است و آفتاب کرام

ز حل محلِ قدر اقتدارِ عادل دل

قمر مقارنهٔ یم یمینِ نامیِ نام

ندیده روی حدود کمال او افکار

نبرده راه رسوم جلال او اوهام

زمین به چرخ در آمد چو عزم او جنبید

فلک زمین شد و جون حزم او گرفت آرام

اگر چه توسن تند است کرّهٔ گردون

به زیر ران مرادش خمول گردد و رام

به خنگ چرخ اگر زین چو ماه بر بندد

شه نجوم ببوسد رکاب او چو غلام

به پیش دست و دلش جود کان و بخشش بحر

چو ذره است ز مهر و چو قطره‌ای ز غمام

در اشتباه فتاده است عقل کل صد بار

که صدر سدره کدام است و سُدّهٔ تو کدام

زهی عظیم وجودی که آسمان پیش‌ات

قیام کرد به تعظیم تا به روز قیام

دقیقه‌ای که قضا را نهفته با قدر است

به دقت نظرش رفع کرده‌ای ابهام

چنان به دور تو طبع زمانه آسوده است

که نیست بامی و گل زحمت خمار و زکام

چنان عدالت تو کام هر ضعیف دهد

که شیرِ شیر خورد سیر آهوی آکام

در آن زمان که زمین گردد آسمان از گرد

ز درع و خوود بود خاک چرخ مینا فام

چو رأی حرب کند اژدهای رایت او

حسود را دل و زهره فرو چکد ز مسام

نعوذ بالله از آن آب رنگ آتش فعل

به بحر دست تو همچو نهنک خون آشام

ز آشیان کمانت پرد عقاب سه پر

برد به سوی حسود تو از اجل پیغام

اگر چو ماهی در بحر خون گریزد خصم

ز سهم شست تو به روی زره شود چون دام

به خوان معرکه از خون و شخص بدخواهت

به وحش و طیر رسد تا ابد شراب و طعام

براق برق مسیرت چو از سپهر گذشت

نشان نعل سم اوست هیأت اجرام

چو عقدهٔ ذنب او ز جو زهر زده‌اند

… این مصرع خالی در اصل ………….. ام

ز حد چین‌اش اگر در سحر برانگیزند

چو آفتاب رسد نیمروز را از شام

به نور گرفتی چو مهر عالم را

چه حاجت است که شمشیر برکشی ز نیام

همه عظام سلف سر ز خاک بردارند

نسیم خُلق تو گر بشنود رمیم عظام

جهان پناها تصدیع بنده مخصوص

بر آستان تو خاص است از عنایت عام

به حال بنده فتوریست حالیا خواهم

که همچو نظم من از لطف تو رسد به نظام

علو شعر من از یُمن نام عالی تست

نه از تکلف تجنیس و زینت ایهام

همیشه تا فلک مستدیر و شام و سحر

به شکل دایره گردد میان نور و ظلام

شب زمانه ز رایت منیر باد چو روز

به زیر زین مراد تو ابلق ایام

تو از مکارم اخلاق حافظِ ناصر

معین و ناصر تو ذوالجلال و الاکرام