ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح یکی از بزرگان صاحب علم و با نفوذ

نماز شام که بر وفق رأی بطلمیوس

برفت خور به زمین همچو گنج دقیانوس

طلوع کرد نجوم از مطالع اقبال

به جستجوی مه عید عالمی جاسوس

نمود ماهچه از سطح لاجوردی چرخ

چنانکه شمسهٔ زرین و شهپر طاووس

گهی چو قامت دوتاه بیدلان موهوم

گهی چو غبغب سیمین دلبران محسوس

شفق چو خون سیاووش بود و بادهٔ لعل

قمر پیالهٔ زرین و کاس کیکاووس

به شکل ابروی‌ زال و کمان رستم سام

به هیات پر عنقا و تاس رایت توس

فلک چو جلوه‌گه خواجه بود در منزل سعد

سعادت از نظرش یافته سعود و نحوس

خدایگان سلاطین پناه آصف دهر

که رأی دید سلیمان عهد را به جلوس

مجاهدی که اگر تیغ برکشد به جهاد

شعار تقوی باشد لباس او چو لبوس

شه سریر ولایت که تا کفش کافیست

نماند هیچ گدائی ز جود او مأیوس

فراستش را کمتر مرید افلاطون

خلافتش را کهتر مطیع جالینوس

رهی مجلس لطفش هزار چون پیران

رهین مورد مهرش هزار چون کاموس

سری که همچو قلم نیست بر خط حکمش

چو صفر ناوردش دهر در عداد ر‌ؤوس

جلاجل پر شهباز همتش از قدر

شکسته رونق بازار نغمهٔ ناقوس

چنان خدای‌پرستی به دور او شد گرم

که گشت آتش زرتشت سرد پیش مجوس

به جنب قدرش هر صبح آسمان از مهر

بود مشعله داری که برکشد فانوس

اگر چو مهر کشد تیغ کینه بر گردون

قمر حکایت روسی کند به خطهٔ روس

زهی رسیده به جائی نفاست نفست

که سابق است وجود تو بر عقول و نفوس

از آن شده است دوتا قامت بلند سپهر

که می‌دهد ز لب مهر بر جناب تو بوس

به زیر زین تو گردد خموش اشهب شمش

اگر چه قله نشین است و بد لگام و شموس

بسی نماند که چون مشتری شود مسعود

زحل به دور تو، کز بدو کار شد منحوس

اگر به دست ادب چرخ را بمالی گوش

چو بخت دشمن تو دور او بود معکوس

به پیش کلک و بنان تو دست و پنجهٔ شیر

بود چنانکه به روز نبرد ساق عروس

وثیقه‌ای که ندارد نشان توقعیت

زمانه‌اش به در آرد به ریشخند و فسوس

علو قدر تو در عدل تا علم بر کرد

به گوش چرخ نیاید به غیر ناله و کوس

بدان زمان که زمین بود خالی از قدرت

سپهر به همه رفعت همی‌خورد افسوس

به حرص گرسنه بخشد سخای او مأکول

به فقر عریان پوشد غنای او ملبوس

حسود با تو تشبه نمود و کسری یافت

نگشت همسر کسری به تاج لعل خروس

جهان پناها اشعار ناصر از نظرت

شدست چون زر رایج اگر چه بود فلوس

رطوبت سخن و گرمی دلم برهاند

ز خشک مغزی زرق و برودت سالوس

مذاق طبع تو دانای عصر شد داند

عصیر رایق نیشکر از عصارهٔ سوس

ز بهر نام بپرور مرا که نامی شد

حدیث رستم و دستان به شعر شاعر توس

دل دلیر تو از عود عید خرم باد

ز فاقه خصم چو عباس دوس خوار و عبوس

همیشه تا که شود عقل بر نظر حارس

هماره تا که بود روح در بدن محبوس

مخالف تو به حبس ابد مقید باد

ز دقت نظرت عرصهٔ جهان محروس