ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۴۱ - در مدح خواجه ناصرالدین و حسب حال خود هنگام عزیمت به زیارت مکه

مطربا بر سر راهیم به آهنگ حجاز

دل عشاق حزین را به نوائی بنواز

عود را گوش به ره بود، بر آورد خروش

تا که گفتند به گوش دلش از پردهٔ راز

مطرب و ساز اگر نیست بسازیم که هست

زهره در مجلس ما مطربه‌ای با همه ساز

راه عشاق حسینی است اگر خواهی راست

جای برداشت عراق است و فرود است حجاز

مگر از کعبه دری بر دل تو باز شود

پای در نه به ره بادیه و سر در باز

دیر وقت است که روی بر این در داریم

در ازل بود به روی دل ما این در باز

کعبه زان رو که ز تانیث علامت دارد

می‌نشیند چو عروسان به سراپردهٔ ناز

بسته خاتون عرب پردهٔ عصمت بر روی

بحر و بر پیش وی آورده غنیمت به جهاز

چون رسی ای دل سرگشته به احرام و طواف

خویشتن را به حریم حرم یار انداز

حلقه بر در زن و گر زانکه درت نگشایند

انبیاء را تو در این راه شفیع خود ساز

زو قبولت بود از سر اخلاص بگوی

پادشاهی نظری سوی گدایان انداز

پادشاهی و گدایان به درت آمده‌اند

کای ز مهر تو شب و روز فلک در تک و تاز

حاجت ما به تو بسیار و تو از ما فارغ

بی‌نیازی و همه‌کس به تو دارند نیاز

مر ورا کز حرم کعبه صفائی دارد

به همه روز نماز است و همه عمر نیاز

حبذا روضهٔ یثرب که به اقبال رسول

خاک او شد ز شرف بر همه عالم طناز

عاشقان با دل پر نور و رخ زرد چو شمع

بر سر قبر نبی آمده با سوز و گداز

قوت ناطقه از مدح نبی عاجز شد

که خدا مدحت او گفت به حد اعجاز

رهزن باد خزان برگ رزان را نبرد

لکن از شحنهٔ حزم تو بود خط جواز

روی خوان کرمت آز گدا گر بیند

چون سخا تا به ابد سیر شود دیدهٔ آز

هر کجا خانهٔ یار است بود کعبه ولی

راه در کوی حقیقت نبرند اهل مجاز

اگر از زمزم خم جامه نمازی نکنی

در حریم حرم کعبه روا نیست نماز

می خور و توبه کن ای دل که در میکده را

باز کردند و نکردند در توبه فراز

چون نیاید سر سرگشته به محراب فرود

بعد از این چشم من و ابروی خوبان تراز

آنکه رنجیده ز ما رفت، چه رفتست که من

باز می‌آیم و او هیچ نمی‌آید باز

دل مجروح که قربان کمان ابروئی‌ست

یافت چون صید حرم در همه گیتی اعزاز

ساقیا چند دمم می‌دهی، یک دم می ده

که در این دور به جز باده ندارم دمساز

بیم سر داشت زبان، سرّ مرا فاش نکرد

رفت در خون من آن غمزهٔ شوخ غماز

شرم دارم از کرم خواجه و با تیغ جفا

هر زمان دست تعدی به سر ینده میاز

ناصر دولت و دین آنکه چو نامش شنود

عز نصره به صدا، کوه بر آرد آواز

آن کریمی که نی پرده سرا را هر دم

از ریاض کرمش کار به برگست و به ساز

آنکه با راستی او از سر علو چنار

نکند دست خزان گرد چمن دست انداز

ای به اوصاف حسین،‌ از همه اقران اقرب

وی به اخلاص حسن، از همه یاران ممتاز

واقعاً طایر صیت تو چو پرواز کند

نسر طایر پر از او وام کند در پرواز

نقش توقیع تو در دست سعادت خاتم

نام و القاب تو بر بازوی اقبال تراز

تو نهال کرمی در چمن جاه ببال

تو سهیل شرفی بر فلک جود بناز

دید در ناصیهٔ قدر تو فرّ محمود

آسمان بست میان بهر غلامی چو ایاز

سرو را آنچه من از کُربت غربت دارم

نیست پایانش از آن روی نکردم آغاز

وقت آن است که قوس قزح از شست سحاب

تیرباران کند و برق شود نفت انداز

رعد بر سطح هوا طبل زند زیرگلیم

ابر چون سیل دمان رقص کند شیب و فراز

باد چون استره موی بر تن مردم سترد

حدّت برد نهد شمع کواکب را گاز

کوه در پر حواصل بنهد بیضهٔ بط

چرخ از بچهٔ سیمرغ شود سینهٔ باز

چون بود میوهٔ ریحان زمستان آبش

همچو پروانه شود کبک دری آتش باز

پوستین بره چون گرگ رباید مردم

خلق در گرگ ربائی شده اکنون ممتاز

دوست را جامه بیفزای و عدو را آتش

تن بدخواه فروز و سر احباب فراز

حسب حال است من این مدح که پرداخته‌ام

هم درین حالتم از لطف به حالم پرداز

سال هفتصد و هشتاد و دو از هجرت بود

کین مبارک به سر آمد به طریق اعجاز

همه کوتاه و دراز سخن این است که باد

فرصت دشمن تو کوته و عمر تو دراز