ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۹ - در مدح جلال‌الدین هوشنگ شاه

ای چو خورشیدت ندیده دیدهٔ انجم نظیر

پادشاهی، تاج بخشی، شهریاری تختگیر

شاه کیخسرو نسب، هوشنگ خسرو گیر و دار

خضر اسکندر حسب، جمشید دارا دار و گیر

از سحاب لطف تو یابد مدد بحر مدید

وزسموم قهر تو دارد اثر چرخ اثیر

از قدر کلک قضا حرفی که می‌دارد نهان

بر زبانت آشکارا گردد از لوح ضمیر

ساکنان خاک را بر مرکز حکمت قرار

روشنان چرخ را بر سمت فرمانت مسیر

ای دلیل رزق مردم دست تو نعم‌الوکیل

وی نصیر دین یزدان عدل تو نعم‌النصیر

تا صبا بُرده‌ست بوئی از غبار موکبت

مجمر گردان گردون شده پر از مشک و عبیر

باش تو با دولت و عزت غلامانت شوند

هر یکی در کشوری سلطان و در ملکی امیر

طالعت را از هزاران گل یکی نشکفته است

باش تا نوروز عدلت خاره را سازد حریر

در شب آخر زمان غایب شدی راه نجات

گر نبودی اهتمام رأی تو بدر منیر

چون گشاید در وغا زاغ کمانت بال ملک

کرگسان چرخ اندازند پر از سهم تیر

وانکه از میزان عدلت سرکشد چون سنبله

عاقبت در زیر پای ثور خواهد شد اسیر

هر که چون انگور دارد با تو لاف سروری

عاقبت در زیر پای عصر گردد چون عصیر

کلک از آن رو می‌نهد سر بر خط توقیع تو

تا جواب سائلان گوید به آواز صریر

داورا از بخت خود ناصر به حکم داوری

خواست تا پیش تو آرد ناله‌های زار و زیر

همچو نی گفتم نفیری برکشم از چنگ غم

باز می‌گویم ترا باشد نفوری از نفیر

گر غرض از شاعری نبود شعور مدح تو

طبع موزونم ندارد وزن شعری از شعیر

هر که چون سوسن گشاید ده زبان در شکر تو

لال گردد لاله‌وار از وصف عشری از عشیر

جون ببندد عزم تو زین بر سمند بادپای

گوئی‌از باد صبا دارد سلیمان بار گیر

شاید ار خواند شماخی از زبان انوری

«ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر»

بس که خلقت بینوایان را نوازش می‌کند

کس در این دوران نخواهد ماند در عالم فقیر

چون ببارد بحر دست تو گهر از لوح کف

از هوای او شود غرق عرق ابر مطیر

بس که گرد آیند با تو جن و انس و وحش و طیر

از حساب لشکرت عاجز شود پیر دبیر

از کیومرث کیان تا روزگار دولتت

خسروی چون تو نیامد در خور تاج و سریر

مستعدان را بپرور زانکه از جمع ملوک

نام و ننگ اخستان زنده است از شعر ظهیر

تا زمین را در تمکن از حضر نبود گذر

تا فلک را در تحرک از سفر نبود گزیر

مسندت را در حضر دارالامان بادا مقام

موکبت را در سفر روح الامین بادا سفیر