ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۵ - در مدح جلال‌الدین هوشنگ شاه

چو چشم مست تو بیمار گشته‌ام ز خمار

برای دفع حمارم سبوی می ز خم آر

مرا ز نار فراق تو در دل آسیب است

بیار باده مگر شود به شربت نار

مدام تلخ چشاند حریف را ساقی

که نیش نوش گوارد ز یار شیرین کار

چو ساکنان در دیر درد خوار شدیم

به پای خم بنشینیم همچو دُردی خوار

به می فروش همان به که زهد نفروشیم

که رخت زرق نیابد بها در این بازار

مرا ز باده غرض بوی صحبت یار است

نظر به غیر ندارم به حق صحبت یار

مرا که آینهٔ جام جهان نمای بود

درون آینه بینم مدام نقش نگار

مرا که خرقهٔ رنگین به می‌ شد آلوده

ز زلف شاهد و ساقی ست در میان زنار

چو در بساط هوا ششدر است مهرهٔ دل

ز کعبتین طبیعت چه سود پنج و چهار

قمار بازم و کی از قمار‌ یاز آیم

که عود سوخته را نسبتی بود به قمار

می آر و هیچ بهانه میار ای ساقی

که تشنه خاسته‌ام در ازل ز خواب خمار

نه آن می‌ای که برد عقل و آورد مستی

دهد خمار و بود خام در خم خمّار

از آن می‌ای که به یک قطره جرعهٔ جامش

کند ز مستی غفلت عقول را هشیار

به بحر عشق چنان غرقه شد سفینهٔ ما

کزین میانه همین عمر می‌رسد به کنار

مرا که وجه زری نیست غیر چهرهٔ زرد

رسید سیم به دامن ز جزع گوهربار

چو اشک گرم‌رو من مسافر دریاست

گهر به روم همی آورد ز دریابار

کشیده‌ام سخنی چند چون گهر در نظم

که می‌برم به ره آورد شاه بهر نثار

سپهرِ مهر جلالت جلال‌الدین هوشنگ

که آسمان کرامست و آفتاب کبار

خدایگان سلاطین که رأی روشن او

بود چو آینهٔ صبح مطلع انوار

شهی که نعل سمندش به فرخی چو هلال

کشید حلقه به گوش ثوابت و سیار

ز عزم اوست که آمد سپهر در جنبش

ز جزم اوست که جزم زمین گرفت قرار

نعوذ بالله از آن ساعتی که روز نبرد

بود به بحر کف او نهنگ مردم خوار

به گیر و دار چو صفهای دشمنان شکند

سپهر گوید گیر و ستاره گوید دار

به نوک نیزهٔ پیچان که چون دم مار است

بر آورد ز سر دشمنان دهر دمار

به آب تیغ که آینهٔ رخ ظفر است

نشاند از سر زلف عروس ملک غبار

صدای دمدمهٔ کوس او به گوش عدو

همان حکایت صورست و عرض روز شمار

چو شیر رایت او چنگ در مخالف زد

ز نای خصم بر آمد به راستی اقرار

ایا شهی که ز جودت به خرده بشکست

درست مغربی ماه همچو زر عیار

هزار دیده سپهر پیاده رو بگشاد

ندید مثل تو در هیچ عرصه شاهسوار

سپر بیفکند از سهم تیغ تو خورشید

چو سر بر آورد از برج این کبود حصار

ز خانهای کمان، تیر چون عقاب سه پر

از آن بود که کند جان دشمن تو شکار

به پیش حلم تو بی سنگی و سبکبارست

که نیست زلزله از سهم تیغ در کهسار

اگر ز گلشن خلقت صبا برد بوئی

هوای فصل خزان را دهد مزاج بهار

ز روی لطف تو در باغ عیش روید گل

ز راه قهر تو در پای عمر آید خار

لطیفه‌ای ست ز خلقت مکارم اخلاق

دقیقه‌ای‌ست ز رأی تو مخزن اسرار

ز ابر قلزم دست تو در شود باران

ز آب چشمهٔ تیغ تو بشکفد گلزار

چو بندگان حبش داشت داغ تو زان روی

سپید روی شد از نام نامی‌ات دینار

چو صفر پیش تو دینار در شماری نیست

که فیض فضل تو بیرون بود ز حد شمار

جهان پناها داعی دولتت ناصر

که ساخت حرز مدیح تو ورد لیل و نهار

اگر حقیر نماید ز قوت ضعف است

ز بهر آنکه دل افگار باشم از افکار

چو شمع ز آتش دل سوختم شبان دراز

که تا سپارم جان را به مهر در اسحار

ستارهٔ اوج نشین از برای آن شده است

که همچو بخت تو روشن دل است و شب بیدار

هزار دستان دارم به گلشن مدحت

اگر ملول نگردی تو از نوای هزار

سخن بر این نمط و شعر زین نسق دارم

کجا است ساحر و کو سحر، گو بیا و بیار

چو بلبلی که جدا ماند از گلستانی

جدا ز خدمت تو بنده را چنان انگار

ز بنده دوری از همچو خداوندی

به اختیار نباشد، خدای را زنهار

برفت آنچه ز تقصیر بخت بر من رفت

کنون ز لطف تو دارم هزار استغفار

به هیچ پایهٔ عالی مکن سپارش من

به دست تربیت لطف خویشتن بسپار

اگر حسود نماید تعنتی،‌ مسپند

وگر سپهر رساند تعرضی مگذار

همیشه تا که بود گرد مرکز عالم

مدار دایرهٔ نُه سپهر چون پرگار

مخالف تو چون پرگار باد سرگردان

به گرد مرکز حکمت سپهر دایره‌وار