ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۴ - در مدح محمد شاه غازی معزالدین ملک حسین کرت

ای آفتاب حسن به دوران روزگار

چون مه بر آر سر ز گریبان روزگار

بگشا چو غنچه پرده ز رویت که کس ندید

یک گل به رنگ تو ز گلستان روزگار

بنشین بر آب چشمهٔ چشمم که بر نخاست

سروی به قامت تو ز بستان روزگار

یکدانه همچو خال تو ایام بر نداشت

هر چند کشت سنبله دهقان روزگار

چوگان زلف، گوی زنخدان تو ربود

ای گوی حسن برده ز میدان روزگار

دستی زنم چو صبح و بر آرم دمی چو مهر

چون نیست پای صبر به دامان روزگار

بشکست از تو گرمی بازار آفتاب

بر بست آسمان در دکان روزگار

با عاشقان چرا ستم از حد همی بری

ما را بس است جور فراوان روزگار

پایم ببست رشتهٔ حرمان روزگار

دستم شکست پنجهٔ پیچان روزگار

در مصر ملک حیف بود دیگران عزیز

یوسف بمانده خوار به زندان روزگار

در چاه آرزو ز پی آن فتاده‌ام

کازرده‌ام ز صحبت اخوان روزگار

خون می‌دهد به جای می از سرخی شفق

چرخ سیاه کاسه بر این خوان روزگار

صد شور در سرم ز چه افتاد چون هنوز

دستی نبرده‌ام به نمکدان روزگار

قرص شکسته را بکند هر مهی درست

دندان من ندیده لب نان روزگار

دایم حمل قرار در آتش گرفته است

این دیده‌ایم برهٔ بریان روزگار

در بیشهٔ فلک چو اسد می‌کنم شکار

کی شیر شد چو گربه در انبان روزگار

ناصر ز روزگار شکایت چه می‌کنی

چون هیچ حکم نیست به فرمان روزگار

بگذار هفت پرده ز حکم سرای دهر

بگذر ز چار گوشهٔ ارکان روزگار

گر نیست گرد عارضه در دیدهٔ سپهر

رو نیست درد حادثه در جان روزگار

این باد نیست آه و دم سرد آسمان

این ابر چیست دیدهٔ گریان روزگار

چون مرغ خوش نوا شده‌ای از لسان طیر

برگو حکایتی به سلیمان روزگار

شاه جهان محمد غازی کز آسمان

آمد بدو خطاب که سلطان روزگار

تا نُه رواق گنبد فیروزه بسته‌اند

ماهی چو او نتافت در ایوان روزگار

ثعبان نیزه در ید بیضای او خرد

چون دید گفت موسی عمران روزگار

چرخش چو داد منصب افراسیاب، گفت

باز آمدست رستم دستان روزگار

آن سلطنت پناه که چون ملک ایمن است

در سایهٔ عنایت خاقان روزگار

سلطان معزالدین که غبار سمند او

شد توتیای دیدهٔ اعیان روزگار

از نوک تیغ قهر و سر کلک لطف اوست

درد دل زمانه و درمان روزگار

با عدل او عمارت عالم همی کند

معمور گشته خانهٔ ویران روزگار

کمتر غلام هندوی او از مفاخرت

بنهاد پای بر سر کیوان روزگار

ای شاه شاهزاده به پیشت چنین پدر

بشکن سر زمانه و دندان روزگار

ای شهسوار بر سر میدان ربوده‌ای

گوی سپهر در خم چوگان روزگار

چون هیچ نکته پیش ضمیرت نهفته نیست

دانسته‌ای تو ظاهر و پنهان روزگار

مردم به خواب و دولت بیدار تو مدام

شب تا به روز گشته نگهبان روزگار

چون بر براق برق عزیمت شوی سوار

در یاب آنچه رفت ز دوران روزگار

شاها توئی محمد ثانی به خُلق و نام

من بنده در مدیح تو سحبان روزگار

سودم ز مدح تو تست و گرنه زیان بود

نقد هنر به قیمت ارزان روزگار

خود را به نظم و نثر پدیدار کرده‌اند

آن‌ها که بوده‌اند سخندان روزگار

من هم به نام شاه جهان یک دو شاه بیت

بنوشته‌ام به دفتر و دیوان روزگار

تا خنگ چرخ غره همی‌یابد از هلال

بادا نشان حکم تو بر ران روزگار

پایان مباد عمر تو را تا شوی محیط

بر ابتدای عالم و پایان روزگار