ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۳۲ - در مدح جلال‌الدین هوشنگ شاه

رسید مژده دولت یار می‌آید

چو مه به قلهٔ گردون سوار می‌آید

به ابروی چو کمان تیر غمزه پیوسته

گمان برم که به عزم شکار می‌آید

فتاده در پی او صد هزار دل چو سپاه

میان حلقه در شاهوار می‌آید

چو می‌رود به رخش گرد عنبر اشهب

رخش ز ساده دلی در غبار می‌آید

شکفته غنچهٔ دلها به بوی لطف که او

ز نازکی چو نسیم بهار می‌آید

نهاد گل همه شب گوش و بامداد شنید

ز باد صبح که آن گلعذار می‌آید

به گرد موکب او کرد همرهی همه راه

که کاروان صبا مشکبار می‌آید

به پیش یار مگر رفت و پیشباز آمد

که از نسیم صبا بوی یار می‌آید

اگر چه از لب او کام دل نیافت کسی

به پایبوس شه کامگار می‌آید

خدایگان زمان شهریار روی زمین

کز آسمان لقبش شهریار می‌آید

شکوه منصب شاهی جلال‌الدین هوشنگ

که روز رزم چو اسفندیار می‌آید

شهی که قاعدهٔ روزگار دولت او

چو عقل عاقلهٔ روزگار می‌آید

از آن به عهدهٔ عهدش زمانه پیمان بست

که عهد دولت او استوار می‌آید

شبی که نور مه از مهر روی او باشد

چو روز راز نهان آشکار می‌آید

به هر دیار که آورد روی رایت او

سعادتی به سر آن دیار می‌آید

زهی سوار دلاور که نعل یکرانت

به دست شاهد نصرت سوار می‌آید

هلال نعل زری از سم سمند تو بود

که زهره را ز شرف گوشوار می‌آید

به کارزار چو تیغ تو روی می‌آرد

مخالفان ترا کار زار می‌آید

به روز معرکه رمح تو چون عصای کلیم

به چشم خصم سراسیمه مار می‌آید

زبان خنجر تو چون رسد به حنجر خصم

ز تاب قهر حکایت گزار می‌آید

ز بس که گرز تو با خصم سرگرانی کرد

دل شکسته او زیر بار می‌آید

سپر به روی، ز تیغ تو می‌کشد خورشید

که سرخ و زرد به برج حصار می‌آید

سپاه خصم ترا وقت عرض روز شمار

ز خوف و هیبت روز شمار می‌آید

حسود تو چو خروس از خروش می‌خواهد

که تاجدار شود، تاجِ دار می‌آید

حدیث راست شنود دشمن تو کژبادست

که هر کجا که رود خاکسار می‌آید

ز دست جنگ تو دشمن به صلح روی نهاد

به پای خود ز سر اضطرار می‌آید

شکسته بسته و بر خاک عجز افتاده

به پای بوس تو در اعتذار می‌آید

از این چه شد که بشد از سپاه تو یک تن

یکی برفت، ولیکن هزار می‌آید

هنوز یک گلت از صد هزار نشکفته‌ست

نهان دولت تو نو به بار می‌آید

نکرد ناله ز دست چنار کز عدلت

نوای مرغ ز برگ چنار می‌آید

ز چشمه خون جگر می‌رود به رنگ عقیق

چو بار حلم تو بر کوهسار می‌آید

ز چشم ابر از آن می‌شود حیا باران

که از سخای کفت شرمسار می‌آید

اگر ز لطف تو آمد به زینهار امل

اجل ز دست تو در زینهار می‌آید

چو یافت نام غلامی به نام تو دینار

ز ضرب سکهٔ تو در شمار می‌آید

زری که مهر ندارد ز مهر تو بر دل

به هر کجا که رود بی عیار می‌آید

به شکل صورت مانی ز شکل توقیعت

مثال کار جهان چون نگار می‌آید

خطی که آورد از کلک تو رخ کاغذ

تراز دامن لیل و نهار می‌آید

چو روی طرفهٔ بغداد واسطی تو شد

همه مراد جهان در کنار می‌آید

شها جو نال شدم گر ز ضعف خود نالم

نی‌ام که نالهٔ من زیر و زار می‌آید

به چشم لطف نظر کن که بنده دور از تو

قوی ضعیف شده‌ست و نزار می‌آید

قصیده گفته و رانده سخن به حد کمال

چو بلبلی که یکی صد هزار می‌آید

به جنب دانش تو شعر گر چه کاری نیست

ز بهر مدح تو روزی به کار می‌آید

ز روزگار قزل ارسلان و نظم ظهیر

به روزگار سخن یادگار می‌آید

اگر نه مدح تو بودی مراد از شعرم

کجا همی برم او را چه کار می‌آید

شعار شعر چو چندان لباس فاخر نیست

مرا ز نسبت اشعار عار می‌آید

کدام عار چو اشعار من مدیح شماست

بدین سبب سببِ افتخار می‌آید

سخن ز تربیت تو مقام عالی یافت

ز التفات تو با اعتبار می‌آید

ز بهر آنکه نگه داشت آب خود ناصر

گهر ز بحر دلش آبدار می‌آید

شبی که نظم مدیح تو می‌کند انشا

به روز جوهر انجم نثار می‌آید

هوای مهر تو و آب روی خود خواهم

خوش است آب و هوا سازگار می‌آید

سمند فکر که خوش می‌رود برای دعا

به پای خود ز سر اختصار می‌آید

همیشه تا که به پشت سپاه شاهان را

سعادتی ز یمین و یسار می‌آید

یسار بخش به یمن یمین که نصرت تو

ز لطف و عاطفت کردگار می‌آید