ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - در موعظه و بی اعتباری دنیا

ایزد اساس قصر بقا بر فنا نهاد

بنیاد خاک بر سر باد هوا نهاد

ما را چو دانه خرد کند آسیای چرخ

کو معنی دقیق در این آسیا نهاد

کرد از وجود قافله سوی عدم روان

آن گه زمام جمله به دست قضا نهاد

دیوانه کرد نفس و هوا را قضای او

دل را چو شیشه در کف نفس و هوا نهاد

هر دل که تیره بود بزد نفس بر زمین

هر پاره زیر دامن کوه جفا نهاد

وان دل که روشن است در آید هوای عشق

از دست نفس برد و به دست هوا نهاد

با اصبعین قدرت او هر طرف که خواست

گاهی به درد خواند و گهی بر دوا نهاد

خاصیت است عشق در انسان ز کردگار

مانند جذب کاه که در کهربا نهاد

هر آدمی ندارد از این خاصیت خبر

صانع کجا شکر به نی بوریا نهاد

فرعون را به میل شقاوت کشید نیل

آن رهبری که د رکف موسی عصا نهاد

مردم به روی خاک لگدکوب انجم‌اند

الا کسی که بر سر اجرام پا نهاد

او نیز که در خطر است از قبول و رد

بر دل چه داغ‌ها ست کز آن ابتدا نهاد

هر کس که از عدم بنهد پای در وجود

خونش به گردن است که سر در بلا نهاد

هر کس به کار و بار جهان التفات کرد

خود را به قصد در دهن اژدها نهاد

وین نام و ننگ خلق صدائی ست از سپهر

ابله کسی که گوش به سوی صدا نهاد

مرد خدا به دنیی و عقبی نظر نکرد

حیوان بود که چشم بر آب و گیا نهاد

هر رنگ و بوی در دو جهان راه و رهزنی ست

شرط است روی در قدم رهنما نهاد

آن کس نجات یافت ز دزدان راهزن

کو رخت دل به زاویهٔ انزوا نهاد

خیاط صنع دوخت ز چرخ و زمین قبا

مائیم همچو حشو که اندر قبا نهاد

ناصر متاع دهر نشد پای بند تو

زنجیر بر صبا نتوان از هبا نهاد

از حق بخواه دولت دنیا و آخرت

کان دید دولتی که نظر بر رضا نهاد