خدای خواست که بدهد جهانیان را داد
ترا ز خلق جهان برگزید و شاهی داد
پناه و پشت سلاطین جلال دین هوشنگ
که آبروی کیانی و نور چشم قباد
به باغ معرکه سرو بلند، نیزهٔ پست
علم صنوبر و پرچم چو طرهٔ شمشاد
نزاد همچو تو فرزند مادر ایام
نیوفتد چو تو خاتون ملک را داماد
ز تاق قصر نوشروان به خرمی شده است
ارم که در صفتش گفتهاند دار عماد
ز رشک آنکه فرات است آب بوتیله
چه تلخ و شور که از دجله رفت در بغداد
چو کردگار ترا عقل کل مثال ندید
چو آفتاب ترا آسمان نظیر نداد
ز بندگی تو دارند خلق آزادی
چنانکه سرو هم از بندگی تست آزاد
اگر نه داد تو بیداد را سزا دادی
ز ظلم مردم مظلوم را که دادی داد
محاسبان عدد جود تو اگر گیرند
عداد بخشش تو فاضل آید از اعداد
قلم که بر لب دریا دمیده است چون خط
به مدحت تو ز بحر مدید کرد مداد
ز سهم غیب خبر داد دشمنان ترا
رصد شناس که بگرفت بهر تو میلاد
مثال رأی رزینت کلید زرین است
که قفل بستهٔ گنجینهٔ ظفر بگشاد
ز دست آتش قهر تو خاک بر سر کرد
مخالف تو که بر آب میرود از باد
به شکل گنبد گل کم بود حیات حباب
که او بر آب هم از باد مینهد بنیاد
ز تاب آتش قهر تو سوخت خانهٔ خصم
نه ز آتشی که برون آید از دل پولاد
سزد که که بهر چنین نصرتی سروش امین
بگوید از فلک هفتمین مبارک باد
کجا بهر حشراتی فرار گیرد ملک
الوف لشکر شاه است و دشمنان آحاد
شها بضاعت مزجات من به حضرت تست
همان حکایت جمشید و مور و پای جراد
به لشکر تو دو نصرت خدا کرامت کرد
یکی ز قلع قلاع و یکی ز حفظ بلاد
چو من سپیدی نشناسم از سیاهی باز
ز دیده سازم مدح ترا بیاض و سواد
همه تصور و تصدیق شد فراموشم
به جز لطایف فضل شما ندارم یاد
هنر رسید به فریاد من، چرا گویم
« مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد»
زنائیات زمانم هزار گونه غم است
« که هر یکی به دگرگونه داردم ناشاد»
چنانکه ضعف بدن مانع مرادم شد
تناقض است مگر نامراد را ز مراد
تنم ز درد سر خود به گوشهای چون چشم
ز پای بوس رکاب شما جدا افتاد
شنو ز بنده کنون تو حدیث روشن و راست
نه همچو عارف و تعبیر قصهٔ فرهاد
در این رباط نُه ایوان چار رکن دو در
بقای رهگذری هفت گبر یا هفتاد
ز بهر کسب کمال است آمدن و شدن
کمال کامل و ناقص به قدر استعداد
ز بحر شعر که آب حیات نام وی است
مراد ذکر جمیل شماست، باقی باد
ز دست لعبت نو شاد جام نوشین نوش
زمان زمان ز زمانه به دولت تو شاد