ناصر بخارایی » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - تفاخر و تعریف از خود گوید

دیوانه‌ام وین عقل کل طفل دبستان من است

روح‌القدس بر لوح دل کمتر ثنا خوان من است

تا مشتری شد دلبرم فارغ ز حوض کوثرم

مه را گریبان می‌درم، مه در گریبان من است

من چون خلیفه زاده‌ام، اندر ولایت حاکمم

چشم دو عالم را نظر بر لطف و احسان من است

ای آسمان بگشا کمر، خورشید تاج افکن ز سر

شد منتهی دور قمر، امروز دوران من است

گردون هزار و بیست و نه، دارد ز انجم دیده‌ها

گر صد هزار افزون شود، مجموع حیران من است

گلزار سبز نه چمن، هست از بهار من گلی

بستان سرای هشت در، یک کنج ایوان من است

تا من سگ سلطان شدم، شیران به پیشم روبه‌اند

تا بندهٔ خاص شهم، عالم به فرمان من است

هر ماه می‌گردد قمر، گه چون کمان، گه چون سپر

گه می‌شود چون گوی زر، گاهی چو چوگان من است

در شهر بند هفت تو، راهی ندارم هیچ سو

خواهم به صحرا کرد کو، کان جای جولان من است

در مجلس من آسمان سازد ز محور بابزن

نسرین سرگردان او دو مرغ بریان من است

هرگز نخواهد شد فلک سیر از دو قرص بی نمک

بر استخوانی همچو سگ، خو کرده از خوان من است

هم آتش دوزخ اثر، دارد ز سوز سینه‌ام

هم آب دریا را مدد، از چشم گریان من است

باد وزان را جنبشی دم‌های سردم می‌دهد

خاک روان را آبرو، از گرد دامان من است

تا دل به جانان داده‌ام، بی منت جان زنده‌ام

از تن گرانی بر سبک، ای جان که او جان من است

چون بلبلان شوریده‌ام، تا دیدم آن روی چون گل

چون طوطیان گویا شدم، کو شکرستان من است

در سلک نظم من توان درّ معانی یافتن

دُرج حقیقت را امین طبع سخندان من است

حاشا که بر دکان کس، آیم قراضه چین شوم

هر لحظه جوهرهای نو زاینده از کان من است

عاجز شدند از دست من، هم آدمی و هم پری

کین باد رنگین سخن، تخت سلیمان من است

همچو خیال ساحران، محو است شعر دیگران

من موسی عمران شدم، وین خامه ثعبان من است

ناصر چو از قند و شکر، خوان سخن می‌گسترد

خیل ملایک چون مگس،‌ ناخوانده مهمان من است

از من در این دعوی اگر،‌ برهان همی خواهد کسی

گو عین دعوی مرا، بنگر که برهان من است