صبحدم مژدهٔ وصل تو همیداد صبا
عالم پیر همییافت از او عهد ضیا
هدهدی هادی سرنامهٔ بلقیس آورد
منطقالطیر به نزدیک سلیمان ز سبا
روی بنما نظری و نظری با ما کن
که مرا چهرهٔ زرد است ز راز روی شما
راست چون سرو نشین خوش به کنار چشمم
راستی خوش نبود سرو روان خود بی ما
چه عجب نقش دهان تو اگر پیدا نیست
ذره در پرتو خورشید بود نا پیدا
کوی تو کعبهٔ جان است و من از خون جگر
میخورم آب ز سرچشمهٔ زمزم به صفا
از خطا نافه به چین سر زلفت دم زد
مویها خاست بر اندامش از این فکر خطا
کفر را قصه هم از زلف تو گشته است دراز
فتنه را کار هم از قد تو گیرد بالا
از جفای تو بر آنم که حمایت طلبم
در پناه کرم و تربیت مولانا
صدر برجیس محل، قطب هدی شمسالدین
آنکه نعمان جهان است ز جمع عُلما
آنکه باغیرت او تاب ندارد آتش
و آنکه با گوهر او آب ندارد دریا
عالم علم و جهان عمل، وجودی جود
علم حلم و محیط کرم و کان سخا
ماه را رؤیت او درشکند طرف کلاه
چرخ را رفعت او چاک زند بند قبا
دوش در دفتر مدحش نظری میکردم
تا برم پیشکش او به طریق شعرا
منهی غیب خبر داد که در ساعت سعد
اختری کرد علو از افق عز و علا
غنچهای در چمن دولت او نو بشکفت
بخت گفت انبتهالله نباتا حسنا
ای که در مدرسه علم ادنی در علم
هست در مدرسهٔ علم آدم اعلی
هرکه افعال پسندیدهٔ تو دید چه گفت
آدم است اینکه رسیده است به علم اسما
پیش صیت تو بود شهرت بدخواه چنان
که بسازد مگس از نغمه نوای عنقا
قاضی چرخ به جان مشتری قدر تو شد
نشدی تابع و خود نیستش این قدر و بها
حد مدح تو به اندازهٔ فکر ما نیست
گر همه صنعت ما هست به شعر تنها
این قدر هست که تا قاضی اسلام شدی
باز بسته است به نوک قلمت حکم قضا
هر که در علم اشارات به قانون تو دید
از بلا جست نجات و ز مرض یافت شفا
ای جوانمرد ز فرط کرمت نحل و نخیل
وی توانگر ز عموم نعمت خاص و گدا
در سراپردهٔ افلاک نهان شد زهره
ز احتساب تو که در پرده بود پردهسرا
ابر از بحر کفت تند بر آمد لیکن
از گهرباری تو غرق عرق شد ز حیا
کان ز دست دل دریای تو خون در جگر است
کوه مینالد و آوازه بر آمد به صدا
داورا بندهٔ خاکی چو زمین در پیشت
تشنه افتاده و فیض کرمت ابر عطا
گر شود بر سر من ابر عطایت باران
بس که روید ز دل من گل و ریحان ثنا
ناصر از بیم ملال تو ز تطویل سخن
به از آن نیست که آید به سوی ختم و دعا
نا زمان لازم دور است تو را باد زمان
تا بقا ممکن ذات است تو را باد بقا