خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴

کار گیتی را نوائی مانده نیست

روز راحت را بقایی مانده نیست

زان بهار عافیت که‌ایام داشت

یادگار اکنون گیایی مانده نیست

وحشتی دارم تمام از هرکه هست

روشنم شد کآشنایی مانده نیست

دل ازین و آن گریزان می‌شود

زانکه داند باوفایی مانده نیست

زنگ اندُه گوهر عمرم بخورد

چون کنم که‌اندُه زدایی مانده نیست

کوه آهن شد غمم وز بخت من

در جهان آهن ربایی مانده نیست

با عنا می‌ساز خاقانی از آنک

خوش دلی امروز جایی مانده نیست