قٰالَ أَنْظِرْنِی إِلیٰ یَوْمِ یُبْعَثُونَ (۱۴) قٰالَ إِنَّکَ مِنَ اَلْمُنْظَرِینَ (۱۵) قٰالَ فَبِمٰا أَغْوَیْتَنِی لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِرٰاطَکَ اَلْمُسْتَقِیمَ (۱۶) ثُمَّ لَآتِیَنَّهُمْ مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ وَ مِنْ خَلْفِهِمْ وَ عَنْ أَیْمٰانِهِمْ وَ عَنْ شَمٰائِلِهِمْ وَ لاٰ تَجِدُ أَکْثَرَهُمْ شٰاکِرِینَ (۱۷) قٰالَ اُخْرُجْ مِنْهٰا مَذْؤُماً مَدْحُوراً لَمَنْ تَبِعَکَ مِنْهُمْ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْکُمْ أَجْمَعِینَ (۱۸) وَ یٰا آدَمُ اُسْکُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُکَ اَلْجَنَّةَ فَکُلاٰ مِنْ حَیْثُ شِئْتُمٰا وَ لاٰ تَقْرَبٰا هٰذِهِ اَلشَّجَرَةَ فَتَکُونٰا مِنَ اَلظّٰالِمِینَ (۱۹) فَوَسْوَسَ لَهُمَا اَلشَّیْطٰانُ لِیُبْدِیَ لَهُمٰا مٰا وُورِیَ عَنْهُمٰا مِنْ سَوْآتِهِمٰا وَ قٰالَ مٰا نَهٰاکُمٰا رَبُّکُمٰا عَنْ هٰذِهِ اَلشَّجَرَةِ إِلاّٰ أَنْ تَکُونٰا مَلَکَیْنِ أَوْ تَکُونٰا مِنَ اَلْخٰالِدِینَ (۲۰) وَ قٰاسَمَهُمٰا إِنِّی لَکُمٰا لَمِنَ اَلنّٰاصِحِینَ (۲۱) فَدَلاّٰهُمٰا بِغُرُورٍ فَلَمّٰا ذٰاقَا اَلشَّجَرَةَ بَدَتْ لَهُمٰا سَوْآتُهُمٰا وَ طَفِقٰا یَخْصِفٰانِ عَلَیْهِمٰا مِنْ وَرَقِ اَلْجَنَّةِ وَ نٰادٰاهُمٰا رَبُّهُمٰا أَ لَمْ أَنْهَکُمٰا عَنْ تِلْکُمَا اَلشَّجَرَةِ وَ أَقُلْ لَکُمٰا إِنَّ اَلشَّیْطٰانَ لَکُمٰا عَدُوٌّ مُبِینٌ (۲۲) قٰالاٰ رَبَّنٰا ظَلَمْنٰا أَنْفُسَنٰا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنٰا وَ تَرْحَمْنٰا لَنَکُونَنَّ مِنَ اَلْخٰاسِرِینَ (۲۳) قٰالَ اِهْبِطُوا بَعْضُکُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ وَ لَکُمْ فِی اَلْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتٰاعٌ إِلیٰ حِینٍ (۲۴) قٰالَ فِیهٰا تَحْیَوْنَ وَ فِیهٰا تَمُوتُونَ وَ مِنْهٰا تُخْرَجُونَ (۲۵) یٰا بَنِی آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنٰا عَلَیْکُمْ لِبٰاساً یُوٰارِی سَوْآتِکُمْ وَ رِیشاً وَ لِبٰاسُ اَلتَّقْویٰ ذٰلِکَ خَیْرٌ ذٰلِکَ مِنْ آیٰاتِ اَللّٰهِ لَعَلَّهُمْ یَذَّکَّرُونَ (۲۶)
گفت مهلت ده مرا تا روزی که برانگیخته (۱۴) گفت بدرستی که تو از مهلتدادگانی (۱۵) گفت پس بسبب اضلال کردن تو مرا هر آینه مینشینم البته از برای ایشان براه تو که راست است (۱۶) پس هر آینه میآیم ایشان را از میان دستهاشان و از پشت سرشان و از راستشان و از چپهاشان و نخواهی یافت بیشترین ایشان را شکرکنندگان (۱۷) گفت بیرون رو از آن نکوهیده رانده شده هر آینه آنکه پیروند تو را از ایشان هر آینه پر سازم البته دوزخ را از شما همه (۱۸) و ای آدم ساکن شو تو و جفت در بهشت پس بخورید از هر جا که خواسته باشید و نزدیک مشوید این درخت را پس خواهید شد از ستمکاران (۱۹) پس وسوسه کرد مر ایشان را شیطان تا ظاهر گرداند مر ایشان را آنچه پوشیده بود از ایشان از عورتهاشان و گفت نهی نکرد شما را پروردگارتان از این درخت مگر آنکه بشوید دو فرشته یا بشوید از جاودانیان (۲۰) و سوگند خورد از برای ایشان که من مر شما را هر آینه از نیک خواهانم (۲۱) پس فرود آورد ایشان را بفریب پس چون چشیدند از آن درخت ظاهر گشت مر ایشان را عورتهاشان و در ایستادند که میچسبانیدند بر اندو از برگ بهشت و ندا کرد ایشان را پروردگارشان که آیا نهی نکردم شما را از این درخت و نگفتم مر شما را بدرستی که شیطان مر شما را دشمنی است آشکار (۲۲) گفتند پروردگار ما ستم کردیم بر نفسهامان و اگر نیامرزی تو ما را و نبخشی ما را هر آینه باشیم البته از زیانکاران (۲۳) گفت فرو شوید بعضیتان مر بعضی را دشمن و مر شما راست در زمین جای قراری و مایه تعیشی تا وقتی (۲۴) گفت در آن زندگانی میکنید و در آن میمیرید و از آن بیرون آورده میشوید (۲۵) ای فرزندان آدم بحقیقت فرو فرستادیم بر شما پوششی که بپوشد عورتهای شما را و اساس تجملی و لباس پرهیزکاری آن بهتر است آن از آیتهای خداست باشد که ایشان پند گیرند (۲۶)
گفت مهلت ده مرا تا یُبعَثُون
کینه تا بکشم ز خصم از صد فسون
آنکه باعث گشت بر این خواری ام
کرد از باب کرم متواری ام
رفت یکجا خرمنم بر باد او
کینه بکشم تا ابد ز اولاد او
گفت مهلت دادمت ایّام چند
تا که فرزندان آدم زنده اند
تا تو باشی امتحان زشت و خوب
هر کجا باشد رهت جز در قلوب
زآنکه اندر قلب جای غیر نیست
فوق خود مر نفس دون را سیر نیست
نفس همرتبه است بی شک با بلیس
بلکه خود نفس است شیطان خسیس
تا که در نفسی طبیعت غالب است
جنس خود را دان که شیطان جاذب است
ور کج اندیشی در آید در ستیز
کز چه مهلت دادش او تا رستخیز
اندر این معنی بود رمزی دقیق
گوش کن داری گر ادراکی عمیق
آدم از نفس و طبیعت وز مزاج
باشد اندر زندگانی لاعلاج
گر طبیعت ماند اندر وی ز کار
نیست او را زندگانی برقرار
تا قیامت پس هوی با آدم است
دیو سرکش با هوی هم توأم است
زآن هوای نفس را از اصل و فرع
خوانده شیطان کامل اندر نطق شرع
عارفان را در سلوک و در فتوح
تا مقام کشف قلب و سیر روح
کاندر آن گردد هویدا رستخیز
نیستشان راحت ز نفس پر ستیز
نکته ها را گر نکو فهمی تمام
اعتراضت مینماند در کلام
گفت شیطان پس چه کردی گمرهم
هم به ترک سجده دور از درگهم
می نشینم بر صراطت کوست راست
بهر ایشان بر هر آنچه نارواست
راهشان یعنی زنم از راه دین
همچو دزدان که درآیند از کمین
آیم ایشان را ز پیش و از عقب
گاه پیدا گاه پنهان در طلب
آخرت یعنی که پیش آینده است
سهل بنمایم بر ایشان هر چه هست
وآن نباشد مختفی بر خاص و عام
هست روشنتر ز شمس بی غمام
گوید ار کس روز روشن تیره است
عقلت ار باور نمایی خیره است
در گمان افتی که بعد از فوت تن
چون تواند بود باقی نفس من
غیر از این عالم بود یا عالمی
دیو دان کز پیش راهت زد همی
وآنکه آید از قفا یعنی نهان
باشد آن دنیا و شیئیات آن
حبّ جاه و مال و اخذ زرّ و سیم
خواه باشد از ستم خواه از یتیم
وآنکه می آید برون از راه راست
در عملهای نکو عُجب و ریاست
وآنکه می آید ز چپ تا ره زند
لذت عصیان به دل شیرین کند
حاصل از هر ره درآید بر عباد
تا دهد کِشت عملها را به باد
گفت ابلیس از بنی آدم یقین
نیستند اکثر تو را از شاکرین
نیستشان بر نعمت منعم سپاس
وین نگفت الاّ که از فرض و قیاس
زآنکه چون مقصود خویش از بوالبشر
کرد حاصل جمله از اکل شجر
شد گمان او، کز او بی گفتگو
اضعفند البته فرزندان او
میتوان از راهشان بردن تمام
همچنان که بردم از ره آن همام
گفت حق او را ز جنّت رو برون
عیبناک و رانده و خوار و زبون
باالله ار ز ایشان کَست تابع شود
از شما پر دوزخ از واقع شود
بعد از آن گفتیم با آدم عیان
که تو با جفتت بمان اندر جنان
هم خورید از هر کجا خواهید باز
آن ثمرها که بر آن باشد نیاز
لیک نزدیکی به سوی این شجر
کوست گندم می نجویید از ثمر
میتوان دادن تمیز از آن به خود
نیک و بد زآن شد درخت نیک و بد
ور خورید از آن به ظلم افسانه اید
هم برون از این سرا و خانه اید
وسوسه پس کرد دیو بد سیر
سویشان بر کشف سوء مستتر
آنچه بُد پوشیده یعنی زآن دو جفت
خود نمی دیدند آن را بی ز گفت
زآن دو تن می خواست دیو بد خصال
کشف عورت را که یابند انفعال
گشته وارد در خبر کاهل جنان
عورت ایشان ندیدندی عیان
آدم و حوا ندیدی هم صریح
عورتِ هم را که بس باشد قبیح
بود دیو آگاه کز اکل شجر
جامه ها ریزد از ایشان سر به سر
گفتشان که نهی شان پروردگار
زین نکرد الاّ به سلب اعتبار
دو مَلَک باشید بس نیکو سرشت
جاودان از اکل گندم در بهشت
زنده یا مانید با صد اعتلا
ره نیابد مرگ هرگز در شما
با وجود آن وساوس، بوالبشر
بس تأمل داشت در اکل شجر
بهر ایشان خورد سوگند این چنین
که شما را نک منم از ناصحین
مشفقم من در نصیحت در کلام
زنده مانید ار خورید از وی مدام
وآن دو هم سوگند خوردند از پسند
که کنند از وی قبول نصح و پند
پس فرود آوردشان بر آن درخت
بر فریب و کذب و آن سوگند سخت
یا که کرد اهباطشان ز اعلی مقام
سوی اسفل زآن تقلب در کلام
مار و طاووس اندر آن وسواس و کار
با بلیس فتنه جو بودند یار
شرح آن در سورة ثانی گذشت
گر که خواهی سوی آن کن بازگشت
چون چشیدند آن ثمر را در زمان
شد بر ایشان عورت مخفی عیان
ریخت یعنی از تن ایشان را لباس
حکمت این شد مقتضی از رب ناس
برگها می دوختند از هر چه بود
عورت خود تا به آن پوشند زود
در گریز از شرم هر یک سو به سو
تا کس ایشان را نبیند رو به رو
کرد ایشان را نداء پروردگار
نهیتان آیا نکردم استوار
که حذر گیرید ز اکل این درخت
تا نه بر بیرون کشید از روضه رخت
هم نگفتم کآن بلیس نابکار
دشمنی باشد شما را آشکار
کرد بر آ دم خطاب آنگه که تو
میگریزی از من آیا سو به سو
گفت بل کآن باشد از شرمندگی
زآنچه بر من رفت اندر بندگی
می گریزم از گناه خویشتن
نی که از پروردگار مؤتمن
پس بگفتندی هم از شرم گناه
رَبنَا إنَّا ظَلَمنَآ یا اِله
ما به نفس خویش کردیم این ستم
ور نیامرزی تو ما را از کرم
هم نبخشایی گناه ای رب دین
پس یقین باشیم ما از خاسرین
گفت پس هابط شوید اندر زمین
بعض را بعضی است دشمن بالیقین
مار و شیطان، آدم و طاووس از آن
دشمن یکدیگرند از آن زمان
یا که مقصود از نتاج آدمند
که به هر حالی معاند با همند
شد شما را در زمین تا وقت مرگ
جایگاه و عیش و نوش و ساز و برگ
میزیید اندر زمین، میرید هم
زآن برون آیید هم در صور دم
ای بنی آدم فرستادیم ما
مر لباس و جامه از بهر شما
تا که عورات شما پوشد لباس
آنچه شیطان خواست کشفش در قیاس
مر عرب عریان شدندی در طواف
که ز ما در جامه ها سر زد خلاف
پس روا نبود که با این جامه ها
در طواف آییم اندر کعبه ما
آمد این آیت که نزد اهل هوش
جامه باشد از قبایح روی پوش
جامه ها باشد لباس و ریشتان
ساتر از مستقبح و تشویشتان
مر لباس از پنبه باشد در سیر
ریش از ابریشم و پشم و وَبَر
وآن لباسی که بپوشند آن به تن
از تواضع، وآن بود زبر و خشن
این شما را بِه بود زآن جامه ها
که بپوشند اهل کبر از عامه ها
هست تقوی جامۀ اهل نیاز
که نباشند اهل کبر و اهل ناز
جامۀ تقوی شما را بهتر است
وآن به اکرام و تواضع درخور است
بر دو گونه است ار نکو دانی لباس
آن یکی مر اهل ظاهر را اساس
جامۀ فتوی است بهر حفظ شرع
و امر احکام آنچه هست از اصل و فرع
جامۀ تقوی است از روی صفت
خاص اهل فقر و حال و معرفت
جامۀ فتوی بدن را ساتر است
زآنچه در شرع از بدی ها ظاهر است
وز لباس تقوی آمد بهره مند
قلب و روح و سرّ و خفی اندر پسند
بهرة دل صدق باشد در طلب
زآن شود پوشیده شهوت، هم غضب
هست از تقوی محبّت حظّ روح
غیر مولی ستر زآن شد در فتوح
بهرة سِر رؤیت نور شهود
شد کز آن اشیاء نماند در نمود
وز لباس تقوی آن بهرة خفا
بر هویت بین بقای او به جا
مستتر ماند هویّتها همه
بی ز اشیاء اوست در اشیاء همه
آن هویّت کوست ساری در وجود
ماند و باقی رفت از چشم شهود
اول و آخر نماند غیر او
در شهود لا اله غیرهُ
گفت حیدر (ع) پیشوای متقین
هیچ شیئی را ندیدم من یقین
جز که بود او، قبل شیء و بعد شیء
هم مع او راست یعنی ذات وی
یعنی آن شیء صورتی ز آیات بود
چون تعیّن رفت باقی ذات بود
این بود ز آیات حق یعنی لباس
تا مگر گردند ایشان حق شناس