یٰا أَیُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمٰا بَلَّغْتَ رِسٰالَتَهُ وَ اَللّٰهُ یَعْصِمُکَ مِنَ اَلنّٰاسِ إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ یَهْدِی اَلْقَوْمَ اَلْکٰافِرِینَ (۶۷)
ای پیغمبر برسان آنچه فرو فرستاده شد بتو از پروردگارت و اگر نکردی پس نرسانیده خواهید بود پیغامهای او را و خدا نگاه میدارد ترا از مردمان بدرستی که خدا هدایت نمیکند گروه کافران را (۶۷)
ای پیمبر، ای فرستاده خدا
امر ما را بر خلایق کن ادا
آنچه نازل بر تو از پروردگار
شد پس از احکام و امر استوار
گر نیاری این بجا پیغام او
بر خلایق نارساندستی نکو
اصل برجا مانده آنها فرع بود
قصد، قوت تن ز کشت و زرع بود
صحت عضو از حیات قلب بود
گر نباشد قلب ز اعضاء نیست سود
بلکه اعضاء در زمانی فاسد است
پس مترس ار در کمینت حاسد است
حق تو را دارد نگاه از شرّ ناس
از عَسَس با حفظ شه نبود هراس
راه ننماید خدا بر کافران
بر تو ز ایشان تا رسد بیمی به جان
داشت از اظهار این امر عظیم
بس پیمبر در دل از اغیار بیم
تا مگر سر وازنند از امر حق
خام گردد کِشتهای ماسَبَق
یا بر او شورند و گردد کار سخت
داشت بیم از بددلان شور بخت
پس تو ای احمد مترس از جان خود
حق تو را دارد نگاه از چشم بد
ور که ترسی از خرابی های دین
حافظم من دین خود را هم یقین
ور که ترسی از نفاق بددلان
گو بود گِل خواره با گِل توأمان
آن منافق تا قیامت بددل است
حفظ او از بددلی بیحاصل است
پس پیمبر از جهاز اشتران
منبری بنهاد و شد بالا بر آن
بود از ذیحجه روز هیجدهم
صورت روز الست ربّکم
صورت روزی که عهد بندگی
حق گرفت از بندگان در زندگی
در حقیقت روز نصب آن روز بود
روز حق بر اهل حق فیروز بود
گر نبودی خواب در باغ ای فقیر
غنچه گل شد خنده اش بنگر بمیر
دانه شد سرسبز و آمد بر ثمر
کاروان از هند آمد با شِکر
کوری صفرائیان از بهر ما
پُر شِکر شد خانقاه و شهر ما
در شکر غلطیم کآن ما را خوش است
جان درویش از ازل شِکّرکش است
طبل شیرینی زن ای شِکّر فروش
خوابناکان را بجنبان انف و گوش
آور اندر یادشان عهد الست
تا که باشد بر سر عهدی که بست
این ولایت شرط توحید حق است
وین مقیّد، صورت آن مطلق است
تا نگردد قید صورت رهزنت
حاصل از یوسف شود پیراهنت
بوی پیراهن هم ار محبوب بود
نی بر اخوان بلکه بر یعقوب بود
پیرهن بگذار و شو یوسف پرست
یوسف از پیراهن و پیرایه رست
عاشقی را دید روزی دلبری
با دل پر آتش و چشم تری
نام جانان بر لبش پیوسته بود
چشم عرفانش ولیکن بسته بود
سوخت دل معشوق را بر حال او
پیش او بنشست بهر جستجو
وآن نمیدانست کو یار وی است
مستی و ذوق و نشاطش زین مِی است
عاشق او گشته بود از نام او
رفته از نامی ز دل آرام او
نی جمالش دیده روزی در گذر
نی شبی را کرده در کویش سحر
گفت با من گو که معشوق تو کیست
تا نمایم چارة آن گر رهی است
گفت باشد آن فلان فخر زمن
گفت بس سهل است آن در پیش من
تا تو را بر وی رسانم متصل
لیک باشد شرط بینایی دل
تا که بشناسی چو بینی روی او
همنشین او شوی در کوی او
ور که نشناسی تو او را از رهی
عاشقی بر وهم خود نی بر مهی
ای پیمبر سرّ وحدت گو به قوم
بعد تبلیغ صلات و حج و صوم
گو علی(ع) مرآت ذات ذوالمن است
یار او شد هر که او یار من است
باژگونه پوش بر تن جامه را
گو پس اسرار حقیقت عامه را
ایها الناس، این علی (ع) حق را ولی است
هر که حق را دوست دارد با علی است
این ولایت هر زمانی جاری است
تا قیامت زآن کش از حق یاری است
شرح آن را گفته ایم از پیش باز
چون رسد موقع بگوییم از نیاز
تا نگردد مشتبه بر خاص و عام
سرّی است آن نی سماعی والسلام
آن سماعی در مثل دانی که چیست
عشق بر یاری که نشناسیش کیست
هم ندانی چیست رنگ جامه اش
میدهی لیکن نشان بر عامه اش
گفته شخصی از زبان دیگری
هست در عالم بدینسان دلبری
ذکر او کن خود به غیری هم بگو
تا رسی از نام او بر کام او
من نخواهم زین نمط گویم سخن
گو بمان در پرده این راز ای حسن
او به کاغذ هم ندیده شکل پیل
پای پیل آری بود بر شکل میل
یا بود چون باد بیزن گوش او
هر کسی تا چیست فهم و هوش او
نام او بردن به هر قسمی خوش است
با بصیرت یا به عمیاء دلکش است
گوید ار کوری که گرم است آفتاب
راست گفت ار چه ندید آن ضوء و تاب
یا کسی در خواب گوید ناگهان
غرق گشتم دست من گیر ای فلان
خفته او اندر میان بستر است
نی یمی آنجا نه در بحر اندر است
لیک باشد وصف بحر از وی بجا
غرقه در یم میتوان شد هر کجا
لیک آن هم بر دو قسم است ای عزیز
هر دو را کن فهم اگر داری تمیز
گاه باشد آنکه در خواب از امور
بیند او چیزی و گوید بیشعور
گرچه باشد اصل خوابش بیفروغ
لیک حرفش راست باشد نی دروغ
غرقه در یم بودنش بیهوده است
لیک رویایی چنانش بوده است
گاه باشد کو ندیده هیچ خواب
خواب و حرفش هر دو باشد ناصواب
باز رانم سوی تفسیر این بس است
یک نداء بس در سرایی گر کس است
آن یهودان نزد پیغمبر شدند
پس به او گفتند از عقل نژند
هیچ بر تورات ایمانی تو راست
گفت آری کآن بود بر حق و راست
پس بگفتند ار تو داری اتفاق
اندر این با ما یهودان بی نفاق
اتفاقی نیست ما را با تو هیچ
در هر آن چیزی که گویی در بسیج