قُلْ مَنْ کٰانَ عَدُوًّا لِجِبْرِیلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلیٰ قَلْبِکَ بِإِذْنِ اَللّٰهِ مُصَدِّقاً لِمٰا بَیْنَ یَدَیْهِ وَ هُدیً وَ بُشْریٰ لِلْمُؤْمِنِینَ (۹۷) مَنْ کٰانَ عَدُوًّا لِلّٰهِ وَ مَلاٰئِکَتِهِ وَ رُسُلِهِ وَ جِبْرِیلَ وَ مِیکٰالَ فَإِنَّ اَللّٰهَ عَدُوٌّ لِلْکٰافِرِینَ (۹۸) بگو آنکه باشد
دشمن مر جبرئیل را پس بدرستی که او فرود آورد آن را بر دل تو بفرمان خدا باور کننده مر آنچه میان دو دوست او و رهنما و مژده دهنده مر گروندگان را (۹۷) آنکه باشد دشمن مر خدا را و فرشتگان او و فرستادگان او و جبرئیل و میکائیل را پس بدرستی که خدا دشمنست مر کافران را (۹۸)
گو، هر آن کآمد عدو جبرئیل
کت به دل نازل شد از رب جلیل
اذن و القایش بداز پروردگار
نه به رأی خویش بود و اختیار
بودش احکام خدا بینَ یدیه
شد مصدق بر لِما بینَ یدیه
یعنی اندر لوح عقلی سر به سر
بود ثبت احکام شرع با ظفر
از خدا بگشود هنگام نزول
باب آن را بر دل پاک رسول (ص)
مع چو با سلطان صاحب دلق شد
از زبان او بیان بر خلق شد
زآن هدایت یافتند اهل یقین
بس بشارت باد سوی مؤمنین
هر که باشد مر خدا را پس عدو
وآن ملایک وآن رسل را رو به رو
هم عدو جبریل و میکائیل راست
حق عدوی کافرین آمد به راست
هر کسی کو رو ز عقل و قلب تافت
از وجودش غیرِ گمراهی نیافت
در مثل شمس منیر آمد وجود
بر هر آنچه تافت، داد او را نمود
تافت بر گل، رنگ و بو آمد پدید
تا چه باشد گر بتابد بر پلید
از چه با آیینه، زنگی دشمن است
زآنکه گوید زو سیه، روی من است
آینه کی روی کس سازد سیاه
این سیاهی در تو است ای دین پناه
تخم حنظل کاری و بدهیش آب
چون درآید، آب را سازی عتاب
کز تو است ای آب، این تلخی و کین
زآنکه بی تو او نمی رست از زمین
پس تو او را تلخ و ناخوش کرده ای
زهرناک و آدمی کُش کرده ای
آب گوید کار من رویاندن است
کار تو تخم نکو افشاندن است
هر چه کِشتی تو، برویانم منش
تخم بد ریزی، بد آید خرمنش
طعن پس بر من مگو بر خویش گو
کاین چنینی، شُوم کار و زشت خو
تو چرا دشمن شوی با جبرئیل
کآورد وحی از خدا سوی خلیل
دشمن خود شو که وحی مستقر
بر دل سنگت نکرد آخر ثمر
دشمن خود شو که روی مصطفی (ص)
دیدی و گشتی از آن رو بر قفا
دشمن خود شو که هر موی تنت
هست در هر خُلق و خویی دشمنت
دشمن خود شو که از خُبث صفت
دشمن پاکان حقی بی جهت
جبرئیلت واسطه است اندر وجود
او نکردت ناپسند و بد نمود
واسطۀ رزق است میکائیل راد
گر به ظلم آری به دست آن یا ز داد
وزن را باشد ترازو داوری
گر تو زو سرگین کشی یا گوهری
بر ملایک دشمن آن جاهل بود
کز صفات و فعل خود غافل بود
پس نماید حق به او اطوار او
گرچه باشد پرده پوشی کار او
چون فعالش ظاهر از مکمن شود
بر خدا یعنی به خود دشمن شود
که چرا من این چنین کوته پی ام
موش کورم شمس روز افزون نی ام
گر چنین می گفت هم بود این صواب
عیب خود می دید و حسن آفتاب
بلکه گوید شمس را تو تیره ای
که نه بر رخسار خوبم خیره ای