دل بپا خیزد چو او بی پی شود
وین به غیر از شور عشقی کی شود
عشق اگر آمد جهان بر کام توست
سکّۀ دولت همه بر نام توست
عشق چون شمشیر بکشید از غلاف
عرصه شد از غیر یک معشوق صاف
وآن دگرها هر چه هست افسانه است
ترک جو کن، چشمه گر در خانه است
ای بت شیرین شمایل، ماه من
شاهد من، شحنۀ من، شاه من
زلف را بگشای از رخ، نوبت است
زآنکه عاشق، غرق عشق و حالت است
می نخواهم باده دیگر، مستما
حالت چشم تو بُرد از دستما
زلف بگشا چارة دیوانه کن
فکر مست از نرگس مستانه کن
پیش از آن کز سوز عشقت دم زنم
آتش اندر عالم و آدم زنم
شیشه و پیمانه را برجا گذار
زلف را یک دم به دستم واگذار
تا در او جویم دل آشفته را
گیرم از سر قصه های گفته را
یا خرابم او کند از تاب خود
یا کنم تعبیر از او من خواب خود
تا نپنداری که من بودم به خواب
بود مشهود آفتابم بی حجاب
تا چه شد حالم که می گردد سرم
شد کجا، آن کو بُد اینک در برم
کیست آخر اینکه هم سِیر من است
من خود اویم یا که او غیر من است
عین من یا با من او هم ریشه است
نی غلط او برتر از اندیشه است
لا اله الاّ الله او شاه دل است
در میان ما و او، ما حایل است
تا ز ماییِ خود آگاهیم ما
نیست منزل خاکِ آن راهیم ما
گاه گاه ار او نماید روی خویش
بنده باید تا بداند خوی خویش
خوی ما افتادگی و زاری است
خوی او یکتایی و قهّاری است
کی به یکتایی شود «مع» با کسی
اوست خورشید آفرین و ما خسی
پیش خورشید ار خسی فانی شود
بگذرد زآن طبع و نورانی شود
هست آن موقوف هم بر موهبت
کن تو «موتوا أن تَموتوا» را صفت
چارة ما هر دم از خود مردن است
پی به لعل روح بخشش بردن است
هست موتت را حیاتی در پناه
نک شنو تفصیل آن موت سیاه
موت اَسود دان که موت چارم است
وآن تحمل بر جفای مردم است
تا نرنجد خاطرت ز آزار خلق
یار باشی هر چه گردی خوار خلق
گر هزاران بار کوبندت به سنگ
دل به صلح آری دگر نی رو به جنگ
صاحب موت سیه یعنی فقیر
هست بیشک زود عفو و دیر گیر
پس بدین وجه آیت آمد از خدا
کآخرت گر هست مخصوص شما
از چه نبود هیچ رو بر موتتان
تا نشانی باشد از آن بی نشان
کو نشانی در شما زین چار موت؟
یک سر مو از هوی ناگشته فوت
آنکه خاص اوست دارِ آخرت
خواهد از دنیا به کلی معذرت
کرده اید از خورد کم یا از لباس
یا ز حرص و بخل و آمال و اساس
یا یک از وسواس های دم به دم
یا جوی از جهد و انکار و ستم
پس چه باشد کآخرت خاص شماست
ذات مطلق بند اخلاص شماست