وَ إِذْ قُلْنٰا لِلْمَلاٰئِکَةِ اُسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّٰ إِبْلِیسَ أَبیٰ وَ اِسْتَکْبَرَ وَ کٰانَ مِنَ اَلْکٰافِرِینَ (۳۴)
و هنگامی که گفتیم مر فرشتگان را که سجده کنید مر آدم را، پس سجده کردند مگر ابلیس که ابا و طلب بزرگی کرد و بود از کافران (۳۴)
« در بیان سجدة ملایک آدم را و اِباء نمودن ابلیس »
یاد کن وقتی که گفتیم ای فرید
با ملایک سجدة آدم کنید
سجده کردند آن تمام الاّ بلیس
که اِ باء کرد و تکبر آن خسیس
قوة وهمی چه او در نقل بود
کی تواند هم عنان با عقل بود
نَبُد از املاک ارضیه نساب
تا بود ز ادراک معنی در حجاب
محتجب از آنکه فهمد سر به سر
آن معانی را به ادراک صوَر
پس نبود ارضیۀ محض او به بحر
تا کند اذعان امر او به قهر
نز سماویه که فهمد در فتوح
فضل آدم را ز نور عقل و روح
از محبت تا مگر اذعان کند
سجدة آدم ز دل، وز جان کند
چون نه این باشد نه آن، می خوانش جن
سرکش است از نفس و قلب مطمئن
نه چنان جنی که داند جای خویش
پر به بالاتر زد از سُکنای خویش
بود عُصفوری و بر شهباز راند
چون نبودش بالی از پرواز ماند
مرغ وهم از سفل بر بالا پرد
فرّ عقلش نیست چون، بیجا پرد
او گمان میکرد کو زرین پر است
ساعد شه را چو بازان درخور است
بیخبر زآن کو نه علّیینی است
از قوای ارضیِ سجینی است
در ازل محجوب بود از نور روح
تا چه جای نور وحدت، و آن فتوح
پس تجاوز کرد ز امر کردگار
کفر او شد زآ ن تعدی آشکار
سجدة آدم همانا بُد محک
زآن جدا شد جنس ابلیس از ملک
تا که نفس ناطقه در دمدمه است
تابعش عقل است و سرکش واهمه است
تا خلیفه باشد از حق در جهان
هست ناچار آن محک هم در میان
تابع امرش شود فرزانه ای
حاسد جاهش ز حق بیگانه ای
یافتی چون اعتبار عقل و وهم
مابقی را رو تعقل کن بفهم