صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۲- سوره بقره » ۵۸- آیات ۱۱۴ تا ۱۱۷

وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنْ مَنَعَ مَسٰاجِدَ اَللّٰهِ أَنْ یُذْکَرَ فِیهَا اِسْمُهُ وَ سَعیٰ فِی خَرٰابِهٰا أُولٰئِکَ مٰا کٰانَ لَهُمْ‌ أَنْ یَدْخُلُوهٰا إِلاّٰ خٰائِفِینَ لَهُمْ فِی اَلدُّنْیٰا خِزْیٌ وَ لَهُمْ فِی اَلْآخِرَةِ عَذٰابٌ عَظِیمٌ (۱۱۴) وَ لِلّٰهِ اَلْمَشْرِقُ وَ اَلْمَغْرِبُ فَأَیْنَمٰا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اَللّٰهِ إِنَّ اَللّٰهَ وٰاسِعٌ عَلِیمٌ (۱۱۵) وَ قٰالُوا اِتَّخَذَ اَللّٰهُ وَلَداً سُبْحٰانَهُ بَلْ لَهُ مٰا فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ کُلٌّ لَهُ قٰانِتُونَ (۱۱۶) بَدِیعُ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ وَ إِذٰا قَضیٰ أَمْراً فَإِنَّمٰا یَقُولُ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ (۱۱۷)

و کیست ستمکارتر از آنکه منع کرد مسجدهای خدا را که مذکور شود در آن نامش و کوشید در ویرانی آن آن گروه نیست از برایشان اینکه داخل شوند در آن مگر بیم دارندگان مر ایشان راست در دنیا خواری و ایشان‌راست در آخرت عذاب بزرگ (۱۱۴) و مر خدای راست مشرق و مغرب پس هر جا که رو آورید پس آنجاست ذات خدا بدرستی که خدا وسعت‌دهندۀ داناست (۱۱۵) و گفتند فرا گرفته خدا فرزندی را منزه است بلکه مر او راست هر چه در آسمانها و در زمین است همه مر او را فرمان بردارند (۱۱۶) پدیدآرنده آسمانها و زمین است و چون اراده کند امری را پس جز این نیست که می‌گوید مر آن را باش پس می‌باشد (۱۱۷)

کیست ظالم تر از آن کز گمرهی

از مساجد کرد منع وز ابلهی

تا در آنها ذکر نام حق شود

باعث آرایش و رونق شود

هیچ ناکوشیده بر ترتیب آن

مینماید سعی در تخریب آن

بهر ایشان نیست تا داخل شوند

جز به خوفی کاندر آن شاغل شوند

بهر ایشان است خزی دنیوی

هم عذاب دردناک اخروی

آن مساجد قلبهای ذاکر است

واندر آنها اسم اعظم حاضر است

سجدة حق را مواضع شد قلوب

ز اختصاص نام علاّم الغیوب

جز به قلب ساجد اندر واردات

کی تجلی کرد ذات ذو صفات

ز اقتضای اسم اعظم کوست خاص

دارد آن بر قلب عارف اختصاص

شرح آن سازم بیان در موقعش

این قدر کافی است چون بد موضعش

ظالم آن کو سعی در تکدیر قلب

می نماید غافل ازتأثیر قلب

از تعصّبهای خام بارده

وز تعیّنهای زشت وارده

وآنچه گردد کار دل زآن هرج و مرج

دخل فکر اندک شود بسیار خرج

خرج افزون مرد را مفلس کند

وای تبدیلی که زر را مِس کند

قلب گردد تیره و جان بی فتوح

نفس مستولی شود بر عقل و روح

مسجد مخروبه را از نو بساز

تا که گردد موضع ذکر و نماز

وهم از این سجده گاه آگاه نیست

اندر او جز خائفین را راه نیست

گر تو را دل بر توجه راغب است

مر خدا را مشرق است و مغرب است

مشرقش شد عالم نور و ظهور

وآن بود جنب نصاری در حضور

قبلۀ ایشان که سوی خالق است

بالحقیقه باطن آن مشرق است

مغربش کون خفاء و ظلمت است

وآن یقین جنب یهود از حکمت است

قبلۀ ایشان به تحقیق و نشان

ظاهر آن باشد، ار داری عیان

از «تُولُّواْ أینَما » آن آگه است

که به هر سو رو کند وجه الله است

قبله اش نی ظاهر و نی باطن است

بلکه ذات بی حدود از ممکن است

حدّ او نبود ظهور و نه بطون

مطلق است از کیف و کم و چند و چون

چون توجه قطع گردد از جهات

مینماید از جهاتت وجه ذات

وجهۀ قلب موحّد با حق است

کز جهت ها ذات پاکش مطلق است

تا نپنداری که هر سو رو کنی

از جهت نگذشته رو با او کنی

هر جهت هم گرچه آثار وی است

پرتوی از نور رخسار وی است

لیک تا نگذشته ای ز آثار تو

وجهِ او بینی کجا ز انوار تو

آنکه در آثار بیند وجه ذات

رفته بیرون از حدود و از جهات

الله یعنی وجه ذات ثم وجه

که تجلّی کرده بر کلّ صفات

مشرقِ او هست، هستی ها همه

مغربش هم صورت اشیاء همه

این هیاکل پردة آن طلعت است

در پس آن آفتاب وحدت است

پردة او غیر نورش هیچ نیست

بر موحّد جز ظهورش هیچ نیست

گفت حیدر (ع) بر کمیلِ با کمال

الحقیقه کشف سبحات الجلال

پردة خورشید باشد نور او

پرده کو بر طلعت مشهور او

رو فناء جو، روی دل کن سوی او

که نبیند غیر او کس روی او

نشئه در باده است لیکن مِی پرست

تا ننوشد باده، کی گردید مست؟

پس فناء شو تا در او باقی شوی

مست و مخمور از رخ ساقی شوی

بر دماغم باز آمد بوی وی

بی ز مِی شد روی جانم سوی وی

مِی چه باشد که به من مستی دهد

مست اویم که به مِی هستی دهد

دل بجوش آمد چه باشد جوش خُم

جوش خُم در جوش دل گردید گم

گوش جان پر شد ز بانگ وحدتش

جزو جزوم گشت محو طلعتش

آید از هر ذرّه ای آواز او

ذرّه چبود، کو جز او دمساز او

موسی و طور و تجلّی، یک شدند

بر ظهور وحدتش منْدک شدند

نغمه های مطرب شیرین نفس

جمله از «اِنّی انا الله » است و بس

این منم یا بی من او اندر من است

نی غلط من با تنم، او بی تن است

یا که تن شد جان و جان، جانان همه

یا بود حرف این تن و این جان همه

حرف را بگذار باقی جمله اوست

ساغر و مِی، مست و ساقی جمله اوست

حرف هم نبود ز غیری از وی است

خود نوا و خود نوایی، خود نی است

بشنو از نی، بند بند آوای او

بی ز سمع خود حکایتهای او

من شنیدم در حکایت خانه ای

یک شب از گیسوی او افسانهای

همچنین دنبال آن افسانه ام

خود حکایت، خود حکایت خانه ام

زآن حکایات ار دلی آگه بود

شمۀ فثمّ وجه اللّه بود

اوست واسع یعنی از هر سو که رو

بر وی آری نیست چیزی غیر او

هم علیم است اعنی اندر ذات خود

مطلق است از کلّ معلومات خود

عین علم و عین معلوم است لیک

علم الله نیست با شیئی شریک

نیست چیزی غیر او لیک ار یکی

گیری از معلوم چیزی مشرکی

یعنی ار چیزی ز موجودات او

با وی آری مشرکی بر ذات او

حق گرفته گفته اند ایشان و لد

زین منزه باشد آن ذات الاحد

بلکه هست او را هر آنچه بالیقین

باشد اندر آسمانها و زمین

جمله او را بنده و فرمان برند

پیش فرمانش مطیع و مضطرند

حق منزه باشد از آنکه جز او

هستی ای باشد به تحقیق ای عمو

تا چه جایی که مجالش با کسی

باشد و گیرد ولد یا مونسی

از وجودش جمله موجودات او

گشته موجود از ظهور ذات او

قَانِتُونَ جمله به پیش وجه ذات

قَانِتُونَ یعنی که معدوم الذوات

در مقام انقیادند و سجود

بالحقیقه یعنی از وجه وجود

بی وجودش کی وجودی ممکن است

یا به باطن یا به ظاهر بیّن است

بر سماوات و زمین است او بدیع

که به امرش گشته موجود آن جمیع

چون ارادة او به امری می رود

گوید آن را شو، به آنی می شود

آیتی ارض و سماء ز آیات اوست

در هویدایی ظلال ذات اوست

کرده حق در وی تجلّی ز اسم نور

هم به نور او کرد در خارج ظهور

گشت ظاهر از وجود ممکنات

ممکنات اعنی تعیّن های ذات

بالتحقق هست «مع» با کلّ شیء

نزد عارف بالمقارن لیک نی

هم بود در ذات غیر از کلّ شیء

بالمزایل، بالمفارق، لیک نی

بل بود «مع» زآن رهی کز ذات خود

فیض هستی داده بر ذرّات خود

بل بود غیر از رهی کاندر وجود

مطلق آمد ذاتش از کلّ قیود

چون نباشد قید اطلاقش به ذات

شد مقیّد اندر افعال و صفات

چون نباشد شرط تقییدش به بود

گشت مطلق بی ز هر قیدی وجود

به اعتبارات تعیّن پس وجود

خلق باشد یعنی آمد در شهود

به اعتبار لات عیّن هست حق

هم منزه نزد عقل از ماخَلَق

ای برون ز اندیشه و افهام ما

وز خیال و عقل و وهم خام ما

کی کسی از سرّ ذاتت واقف است

از تو است ار دل به رمزی عارف است

چون اراده ساختی عرفان خود

عقل را آموختی برهان خود

تا شناسندت به برهان و دلیل

عقل و برهان بود، ور نه قال و قیل

چون عقول خلق باشد مختلف

بر تو هر کس شد ز راهی معترف

آن یکی داند تو را از راه عقل

وآن یک از تقلید محض و حیث نقل

وآن یکی را عقل و نقل افسانه است

دیده رویی وز غمت دیوانه است

من ندانم آن چه راهی و آن چه روست؟

داند آن کو عالم آرا حسن اوست

جز که بینم کاندر این دیوانه دل

آتشی از عشق باشد مشتعل

هر زمان گردد به نوعی شعله ور

سوزد از من هر چه آرد در نظر

آتش عشق اوفتد در هر مقام

غیر سوزد، یار ماند والسلام

باز بشنو از اراده اش کآنچه گفت

آن به کونیّت شود در حال جفت

نیست او را صوت کآید در خروش

یا گَهی ناطق شود گاهی خموش

بلکه چون ذاتش اراده جو شود

آن اراده عین گفت او شود

خواست ذاتش بلکه چیزی را به حول

خواست آمد هم به فعل و هم به قول