صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۲- سوره بقره » ۳۹- آیات ۸۴ تا ۸۶

وَ إِذْ أَخَذْنٰا مِیثٰاقَکُمْ لاٰ تَسْفِکُونَ دِمٰاءَکُمْ وَ لاٰ تُخْرِجُونَ أَنْفُسَکُمْ مِنْ دِیٰارِکُمْ ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ (۸۴) ثُمَّ أَنْتُمْ هٰؤُلاٰءِ تَقْتُلُونَ أَنْفُسَکُمْ وَ تُخْرِجُونَ فَرِیقاً مِنْکُمْ مِنْ دِیٰارِهِمْ تَظٰاهَرُونَ عَلَیْهِمْ بِالْإِثْمِ وَ اَلْعُدْوٰانِ وَ إِنْ یَأْتُوکُمْ أُسٰاریٰ تُفٰادُوهُمْ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَیْکُمْ إِخْرٰاجُهُمْ أَ فَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ اَلْکِتٰابِ وَ تَکْفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمٰا جَزٰاءُ مَنْ یَفْعَلُ ذٰلِکَ مِنْکُمْ إِلاّٰ خِزْیٌ فِی اَلْحَیٰاةِ اَلدُّنْیٰا وَ یَوْمَ اَلْقِیٰامَةِ یُرَدُّونَ إِلیٰ أَشَدِّ اَلْعَذٰابِ وَ مَا اَللّٰهُ بِغٰافِلٍ عَمّٰا تَعْمَلُونَ (۸۵) أُولٰئِکَ اَلَّذِینَ اِشْتَرَوُا اَلْحَیٰاةَ اَلدُّنْیٰا بِالْآخِرَةِ فَلاٰ یُخَفَّفُ عَنْهُمُ اَلْعَذٰابُ وَ لاٰ هُمْ یُنْصَرُونَ (۸۶)

و هنگامی که گرفتیم پیمان از شما که مریزید خونهاتان را و بیرون مکنید خودهاتان را از خانه‌هاتان پس اقرار کردید و شما گواهی می‌دهید (۸۴) پس شما آنهایید که می‌کشید خودهاتان را و بیرون می‌کنید گروهی را از شما از خانه‌هاشان هم پشت می‌شوید برایشان بر گناه و بیداد و اگر آورند شما را اسیری فدیه می‌دهید ایشان را و آن حرامست بر شما اخراجشان آیا پس می‌گروید بپاره‌ای کتاب و کافر می‌شوید بپاره‌ای، پس نیست پاداش آنکه می‌کند این را از شما مگر خواری در زندگانی دنیا و روز قیامت برگردانیده شوند بسوی سخت‌تر شکنجه و نیست خدا بیخبر از آنچه می‌کنید (۸۵) آنها آنانند که می‌خریدند زندگانی دنیا را بآخرت پس تخفیف داده نمی‌شود از ایشان عذاب و نه ایشان یاری کرده می‌شوند (۸۶)

هم گرفتیم از شما عهد ولاء

که بپرهیزید از سفکِ دِمآء

خون یکدیگر مریزید از فساد

چون ز دین واحدید اندر وداد

هوشمند اعضای خود را چون بُرد

خون خود را از عنادی چون خورد

هیچ دانی چیست این خون ریز زشت

با هوای نفس دون آمیز زشت

ترک جان از بهر تن گوید کسی

که به ارزش کمتر است از هر خسی

خویش را خارج نسازید از دیار

که شما را آن بسی عیب است و عار

برحذر باشید زآن افعال بد

که سزای آن خروج است از بلد

از دیار روح بر صحرای تن

روی نارید از فساد و از فِتن

« أقرَرتُم و أنتُم تَشْهدون ثُم »

« ثُم أنتُم هؤُلآءِ تَقتُلُون»

خود گواهید آنچه کردید اعتراف

میکُشید آن دیگران را بی خلاف

فرقه ای را همچو آن بیگانه ها

میکنید اخراجشان از خانه ها

پشت یکدیگر شدید اندر گناه

از ره عدوان و حق باشد گواه

وآن اسیران را که آرند از مقام

فدیه بدهید این شما را شد حرام

شد حرام اخراجشان در کل حال

میکنید اینسان حرامی را حلال

بگروید آیا به بعضی از کتاب

کافر بعضی شوید از ناصواب

پس جزا چبود شما را زین فعال

در حیات دنیوی غیر از وبال

هم شوید اندر قیامت سخت رَد

بر عذابی کآن بسی باشد اَشَد

حق نباشد غافل از کردارتان

بدهد از آتش جزای کارتان

نزد آن کش دید جان تاریک نیست

فعل بد در هیچ دینی نیک نیست

نیک و بد عقلی است، یعنی در ازل

بود ثابت نزد عقل بی خلل

تا نپنداری که این مسکین عقول

می تواند کرد درک آن اصول

عقل آن داند که در معنی سر است

عقل کسبی در مثل گوش خر است

گوش هر خر بشنود آواز را

لیک کی تمییز بدهد راز را

چون صدایی بشنود از پشت سر

بر در اصطبل اندازد نظر

تجربت کرده است او در مطلبش

که علف آورده یا جو صاحبش

عقلی آن کز حسن و قبح آگه بود

در نظر با عقل کل همره بود

عقل او بگذشته از فوق فلک

گشته یک در عقل و دانش با ملک

گر نباشد پیر و اندر جزء و کل

عقل او با عقل اخیار و رسل

نیست آگه جز به کسب از زشت و نیک

با بهایم هست در دانش شریک

پس کُشد گر یک بهیمه با لگد

دیگری را یا کند خارج ز حد

همچنین که دیده گردد ممکن است

کی کند فرض اینکه نامستحسن است

رایضی پس باید از معبودشان

سازد اندر حد خود محدودشان

آن کند تصدیق جمله از کتاب

که نگردد هیچ عقلش از صواب

یعنی اندر عقل و دانش کامل است

بر کتاب از راه فطرت عامل است

گر مسلمان است ور گبر و یهود

فعل نیکش نزد حق دارد نمود

وآن گروهی که خرند از عاریت

ملک دنیا بر حیات آخرت

نیست تخفیفی بر ایشان در عذاب

زآنکه شد ملکات نفس آن اکتساب

ظلم و عدوان کرده کسب اندر عمل

رفته عقل و مانده نفس اندر محل

ناصری از عقلشان برجا نماند

عقل یار آن نشد کو را نخواند

عقل را کن یار خود گر آدمی

هر چه کم یابی تو زو یاری کمی

عقل را مفروش یک جو بر دو کون

کت بود او در دو عالم یار و عون

عقل و روح و قلب کآن یار تو اند

روز تنهایی مددکار تو اند

جمله بفروشی به نفس پر هوس

پس که باشد در غمت فریادرس؟

هر کسی اندر عمل یار خود است

روز وانفسا گرفتار خود است

باش با آن کو نگه دارد سِرت

باشد اندر روز محنت ناصرت

اندر آن روزی که بینی بی مدد

مانده ای از همرهان معتمد

نالی اندر حق که ای فریادرس

جز تو نبود ناصری از پیش و پس

گوید او من یار هر نیک و بدم

نی به تنها یار تو نابخردم

از تو خلقی پیش من نالیده اند

کز تو بس عدوان و خواری دیده اند

دادِ مظلومان دهم یا دادِ تو

که به ظلم است و ستم بنیاد تو

گو چه خواهی یاری از من در عِقاب

چون دهم بر دادخواهانت جواب

گو در این درگه تو تنها بنده ای

هست یا هر گوشه ای خواننده ای

هر کسی خوانَد مرا کای مستعان

داد مظلومان بگیر از ظالمان

آن اسیرانی که راندی از دیار

فدیه دادی کُشتی اینسان خوار و زار

حاضرند اینک سراسر دادخواه

سوی من آورده از جورت پناه

حقّ آنها را اداء کن لاکلام

من گذشتم از حقوق خود تمام

هست امروز آن زمان داوری

از تو یا زآنها نمایم یاوری

گر که میدادند پندت اهل هوش

میگرفتی از کلام حق دو گوش

چون شد امروز آن خروش و جوش تو؟

وآن ز قول حق گرفته گوش تو

از که خواهی یاری امروز ای غبین

چون نیاری در نظر آن ظلم و کین

دادخواهان دگر داری به پیش

وآن تو را قلب است و عقل و روح خویش

با تو میباشند هر یک در تقاص

دادخواه و کینه ور بر وجه خاص

وآن قوای عقلی و روحی تمام

خونی اند و با تو اندر انتقام

یاورت بودند و اکنون دشمنند

از تو گریان در حضور ذوالمنند

خود گواهم که قتیل و در به در

کرده ای بر نارواشان از مقر

بوده ای پیوسته در آزارشان

تا چه جای آنکه باشی یارشان

چون یزید و شمر و آن بدگوهران

کُشته ای ذریۀ پیغمبران

باز داری مد عی جز قلب و هوش

وآن بود اعضای تو چون چشم و گوش

جمله را کردی به ناموقع تو صرف

با تو روز داوری دارند حرف

چشم پوشیدی بستی هر دو گوش

از حق و از قول حق بی جان و هوش

وآن دگر اعضاء که یار خانه اند

با تو اکنون خونی و بیگانه اند

جز زبانت کآن هم از ناچاری ای

خواهد از من روز محنت یاری ای

هم نپنداری که آن گویای توست

با تو غیر و یار با اعضای توست

در نهان گوید مرا غدّار کرد

ظلم با من از ره گفتار کرد

فحش می گفت و سخن بر یاوه، بس

بر قرار خود نبودم یک نفس

بوده اند اعضاء ز دستت بر ستوه

گو تو خود، گویم چه من با این گروه

من به روز دادخواهی قاضی ام

مدعی را کن رضا من راضی ام

پیش از این بر یاری و همراهی ات

داده بودم زین همه آ گاهی ات

بس رسول آمد پی غمخواری ات

تا کنند آگه ز روز خواری ات

این است آن روزی که گفتند انبیا

تو نکردی گوش حرفی از نیا

همچو کنعان سرکشیدی ز امر نوح

خود تویی کنعان و نوحت پیر روح

منّت نوحت کشیدن سخت بود

منّت کوهت به سهل از بخت بود

بخت خوش در کشتی نوحت بَرد

بخت بد بر کوه بیروحت بَرد

بخت نیکو پیرو پیغمبر (ص) است

بخت بد دنبال نفس ابتر است

با کتاب آمد رسول از ذوالجلال

تا هدایت را شناسی از ضلال