صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۲- سوره بقره » ۲۴- آیات ۴۷ تا ۴۸

یٰا بَنِی إِسْرٰائِیلَ اُذْکُرُوا نِعْمَتِیَ اَلَّتِی أَنْعَمْتُ عَلَیْکُمْ وَ أَنِّی فَضَّلْتُکُمْ عَلَی اَلْعٰالَمِینَ (۴۷) وَ اِتَّقُوا یَوْماً لاٰ تَجْزِی نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَیْئاً وَ لاٰ یُقْبَلُ مِنْهٰا شَفٰاعَةٌ وَ لاٰ یُؤْخَذُ مِنْهٰا عَدْلٌ وَ لاٰ هُمْ یُنْصَرُونَ (۴۸)

ای پسران یعقوب یاد کنید نعمت مرا که انعام کردم بر شما و بدرستی که افزونی دادم من شما را بر جهانیان (۴۷) و بترسید روزی را که جزا داده نشود نفسی بدل از نفسی چیزی را و قبول نشود از آن شفاعتی و گرفته نشود از آن عوضی و نه ایشان یاری کرده شوند (۴۸)

آل یعقوب آورید از نعمتم

یاد، یعنی شکر آن در حضرتم

بر شما دادم ز نعمتها فزون

هم فزونی ز اهل عالم در شئون

میبترسید از چنان روزی مگر

نیست نفسی کافی از نفس دگر

فاقد شیئی شد از نفسی کفاف

ندهدش نفس دگر بی اختلاف

نه شفیعی باشدش در داوری

تا کند زو در مقامی یاوری

نه از او گیرند در فعلی عوض

می کشد درد آنکه خود دارد مرض

حشر گردد هر کسی بر خوی خویش

نشنود از دیگری کس بوی خویش

ناصری نبود یکی آن روزشان

که بُدند از محنتی دلسوزشان

بهر اسرائیلیان افضال حق

هست یاد از جلوة افعال حق

هست تکرار از پی الطاف و بِرّ

تا برند از وجه ظاهر پی به سرّ

روز افعال آورند اندر صفات

وز صفات آرند رو بر وجه ذات

شرح این بگذشته گر داری به یاد

یاد نعمت گر کنی یابی مراد

ترسد او از روز وانفسا که خود

داند اندر خود جزای نیک و بد

هست هر نفسی به جای خویشتن

در عمل یابد جزای خویشتن

نیست هیچ اندازه کس را کز حدش

بگذرد یا قاصدی از مقصدش

تا چه جای آنکه گیرد دست غیر

نفسی اندر سلب شرّ و جلب خیر

عارفی کو چشم جانش روشن است

خوشه ها در پیش رویش خرمن است

بیند احوال خلایق سر به سر

هر یکی اندر مقامی مستقر

در عیادت گفت با زید آن رسول

چون نمودی صبح، شادی یا ملول؟

گفت شادم زآنکه باشد منکشف

حال خلقم بر سیاق مختلف

گر که خواهی وانمایم بالتمام

حال هر یک کآن کدام است، این کدام

گفت، گفتی راست لیک این راست را

دار پنهان، چون ندانی خواست را

سیر افعال است این بَد دل مباش

وز اراده و امر او غافل مباش

هست باقی تا وصولت راه ها

اختری دیدی ندیدی ماه ها

اندکی بود اینکه مشهود تو شد

باعث این آتش و دود تو شد

هست میزان راست کو در وزن شیء

لیک کی داند حقیقت و اصل وی

بُد حقایق ثابت اندر عین علم

باش تا معلوم گردد، دار حلم

خلق هر یک صورت فعل حقند

در ظهور خود ز اسمی مشتقند

اسمها شد مختلف تا در سرشت

مختلف باشد عقول خوب و زشت

اسمها هم اختلاف کثرتش

مرتفع گردد ز وصف وحدتش

نیست در وحدت تخالف یا تضاد

اسمها دارد در آنجا اتحاد

از کجا رفتم کجا، بی بند و قید

رخش من شد گرمتر از رخش زید

از کجا این سنگ بر مجنون فتاد

باز بندم لب دماغم خون فتاد

میزدم در خواب حرفی، آن چه بود

روی حرفم در تکلّم با که بود

بینم اندر خواب یا بیداری است؟

کو گزد لب وین پی دلداری است

یعنی از کف گر رود گاهی عنان

هم به جبرانش دمی آهسته ران

کاین خلایق جمله اهل صورتند

نادری واقف ز سرّ حضرتند

محرم شه بیست کس یا ده کسند

مابقی بیرونی اند و واپسند

محرم اسرار شه در مجلسی

راز خلوت را نگوید با کسی

آنچه گوید با خواص و با عوام

حاکی است از نظم ملک و حکم عام

ور گَهی گوید، به ایهام است و رمز

زآن قدر هم متهم گردد به غمز

من اگر محرم و گر غمازه ام

با تو هر دم در بیانی تازه ام

گاهی ار مستی کنم یا عربده

می کشندم سرخوشان در میکده

واندر آنجا مِی فروشِ حقْ نَفَس

بر دهان مُهرم زند گوید که بس

مر ندانی شاه ما باشد غیور

راز خود سربسته خواهد در ظهور

شرح آیات از ره تفسیر کن

ور کنی تأویل با تدبیر کن

یَومِ لَّاتَجزِی نباشد کس به کس

هست هر نفسی به فکر خویش و بس

نیست کس را شافعی یا ناصری

یا که فعلی را عوض از قاصری

نیست کس را با وجودش قدرتی

تا نماید از خلیلی نصرتی

نیست کس را اقتدار و اختیار

بر کسی جز مالکی ذوالاقتدار