صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۲- سوره بقره » ۲۱- آیات ۴۳ تا ۴۵

وَ أَقِیمُوا اَلصَّلاٰةَ وَ آتُوا اَلزَّکٰاةَ وَ اِرْکَعُوا مَعَ اَلرّٰاکِعِینَ (۴۳)أَتَأْمُرُونَ اَلنّٰاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُمْ وَ أَنْتُمْ تَتْلُونَ اَلْکِتٰابَ أَ فَلاٰ تَعْقِلُونَ (۴۴) وَ اِسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَ اَلصَّلاٰةِ وَ إِنَّهٰا لَکَبِیرَةٌ إِلاّٰ عَلَی اَلْخٰاشِعِینَ (۴۵)

و بپا دارید نماز را و بدهید زکات را و رکوع کنید با رکوع‌کنندگان (۴۳) آیا امر می‌کنید مردمان را بنیکی و فراموش می‌کنید خودتان را و شما می‌خوانید کتاب را اما پس در نمی‌یابید (۴۴) و یاری جویید بشکیبایی و نماز و بدرستی که آن بزرگست مگر بر تضرع‌کنندگان (۴۵)

دائماً دارید برپا این صلاة

هم دهید از مال خود حقّ زکات

هم رکوع آرید با اهل رکوع

وآن بود خود غایت عجز و خضوع

امر بر نیکی کنید آیا به فن

با فراموشی ز نفس خویشتن

امر بر نیکی نمودن کار اوست

کش به یاد آن حال و اوصاف نکوست

می کنید آیا تعقل در کتاب

چونکه میخوانید از بهر ثواب

استعانت جُست باید زین امور

بر صلات و صبر بی خوف و قصور

کآن بسی باشد بزرگ اعنی که شاق

جز بر ارباب خشوع از اتفاق

متن آیت بود و هم تنزیل این

نک شنو تفسیر و تأویلی متین

این صلاة ار حاضری معراج توست

در سلوک معرفت منهاج توست

از گه تکبیر تا وقت سلام

مینمایی طی منزلها تمام

چیست تکبیر، از جهان دل کندن است

ماسوی را پشت سر افکندن است

راست خواهی، گویم از خود مردن است

جان به جانان بردن و بسپردن است

از دو عالم باز بُرّی طمع خویش

بگذری از فرق خویش و جمع خویش

تا رسی آنجا که جز حق هیچ نیست

در نظر جز ذات مطلق هیچ نیست

پس ببینی در یمین و در یسار

نیست یاری، غمگساری برقرار

جز کسی کو از ازل یار تو بود

واقف از احوال و اسرار تو بود

رو در افتی از پی تعظیم او

هستی خود را کنی تسلیم او

سر برآری با تضرّع کای اِله

ما غلط رفتیم و گم کردیم راه

آمدیم اکنون به سویت خسته دل

از فعال خود ملول و منفعل

گر ببخشی از تو نبود این عجب

ور برانی شاید از بهر ادب

چون شهودت شد بر این معنی تمام

از پی تعظیم او گویی سلام

این سلام اعنی که جان تسلیم شد

هستی وهمی به حق تقدیم شد

زین دقایق باشی ار آگه تمام

شد نمازت جمله معراج و مقام

این بود توحید ذات ار با حقی

رسته ای از هر تعین مطلقی

صورت آن این قیام است و قعود

این تشهد وین رکوع و این سجود

گفت برپا گر بدار ید این نماز

بر حقیقت رو نمایید از مجاز

ره شود طی ناگهان بر منزلید

نیست حق دور ار شما زو غافلید

این نماز از عشق و جانبازی کنید

یار آمد، خانه پردازی کنید

نی به امید ثواب و خوف نار

نارها در توست بی حد شعله بار

تو ز دوزخ ترسی، خود دوزخی

شاید از خود گر گریزی، نه از فخی

باز بشنو نکتۀ اتواْ الزّکاة

کامر حق بر وی شد از بعد صلوة

اصلش ایثار است اندر راه دوست

هر چه آن دارد وجود از مغز و پوست

در شریعت بذل عُشر است از منال

در طریقت بذل جان بر ذوالجلال

عشق گوید از دو عالم یار به

فکر جان و سر مکن، ایثار به

جان و سر هم از تو نبوَد از وی است

نفی محض از خود چه دارد، لاشیء است

تو نبودی هیچ و او بودت نمود

از عدم آورد و موجودت نمود

داده های او کنی یاد ار ز دل

بالله ار سنگی و گل مانی خجل

تا چه داده است او تو را از ساز و برگ

بین چه با خود برد خواهی وقت مرگ

پیش از آن کآنها بگیرند از تو باز

با نیازی کن نثارِ بی نیاز

مال دادت، دِه زکاتش بر فقیر

عقل و جان دادت نثارش کن بمیر

تا که او بازت عوض صد جان دهد

بعد مرگت عمر جاویدان دهد

یک دهی از ده، دهد ده بر یکت

جان دهی سازد به جانها مالکت

مُلک عاریت به مالک واگذار

هر چه زو بگرفته ای بر وی سپار

این هم از بهر تو بُد کافزون شوی

در بهای دِرهمی قارون شوی

ور نه عریانی تو در هر نامه ای

چیست جانت تا که بخشی جامه ای

پس فناء شو از فناء هم کن سفر

هستی خود واگذار و درگذر

چون چنین بستی کمر در خدمتش

راکعی با راکعان حضرتش

داد خاتم مرتضی(ع) اندر رکوع

زآنکه بُد مستغرق بحر خضوع

این اشارت بود یعنی در نماز

دل شدم خالی ز غیر دلنواز

حلقۀ هستی ز انگشت این چنین

کرد بیرون در حضور رب دین

در رکوعش شد تجلّی صفات

گشت خالی از صفات خویش و مات

بُد تجلّی ذاتی او را در سجود

زآنکه سجده است آن فنای فی الوجود

تیر زآن در سجده بکشید از پی اش

آنکه بود آگاهی از حال وی اش

زآنکه او دیگر به جای خود نبود

دیگری بود آنکه بود اندر سجود

تا نپنداری که گویم بوده حق

حق برون است از لباس ماخَلَق

ور که هم بوده است او حق دور نیست

شرح این کوته کنم دستور نیست

چون تو صورت بند این آب و گلی

من چه گویم با تو کز خود غافلی

وآنکه آگاه است ز اسرار خفی

میکند فهم آنچه می گوید صفی

گر تو میفهمی سخن یارا ببخش

ور نمی فهمی بهل ما را ببخش

من به عشق او هنوز افسانه ام

شد چو ذکر زلف او دیوانه ام

گاه گاهی بگسلد زنجیر من

باز بندندم شنو تفسیر من

گر که بگذاری ز سر وسواس را

با تو گویم «تَأمُرُونَ النَّاس» را

امر بر نیکی کسی را در خور است

کو فراموشش نه از خود یکسر است

ور برد خود را ز یاد آزاد اوست

این فراموشی نشان از یاد اوست

رفته است از نردبان دل به بام

پایه پایه تا مقام جمع تام

کُشته نفس خویش و افکنده به راه

شاید او را گر تو خوانی ره پناه

هست از خود خالی، از حق ممتلی

عارفان خوانند شیخش یا ولی

نیست از نفست فراموشی سزا

جز که او را کُشته باشی در غزا

تا نگردد کُشته نفست، بنده نیست

گر کنی ارشادِ کس، زیبنده نیست

امر بر معروفت از بی باکی است

کس به افلاک آن پرد کافلاکی است

مرغ خانه گر پرد گامی بود

ور بود چالاک تا بامی بود

کی تواند کرد بالاتر طواف

تا چه جای شهر عشق و کوه قاف

کاندر آنجا پر بریزد صد عقاب

هم نبیند عکس سیمرغ او به خواب

این دغل دونان که بیره رانده اند

نه که راهی رفته وز ره مانده اند

محض دعوی برده نی از یک نوید

گوی ارشاد از جنید و بایزید

داده نفس کُشتنی را پرورش

گر خورد غم، بهر جا هست و خورش

در ره این غول است و دور از تَأمُرُون

کی تواند شد به نیکی رهنمون

آنکه نفس مرده دارد رهبر است

در قِران احمد (ص) است و حیدر(ع) است

هر چه او گوید به خلقان گفته حق

بر نکویی بوده نامش در ورق

با تعقل خواند او فرمان شاه

کوست نازل بر پیمبر از اِله

درج در وی اصل و فرع عالم است

بابی از آن، عقل و روح آدم است

خواندن آن، هر دم از خود مردن است

سوی او برگشتن و جان بردن است

اولش خواندی، نخواندی آخرش

تا به باطن پی بری از ظاهرش

باطنش هم گر بخوانی اندکی

لحظه ای برجا نمانی مُندکی

نکته ای دیگر ز تَتْلُونَ الْکِتَاب

با تو گویم گر که باشی نکته یاب

نزد عارف آن کتاب فطرت است

خواندن او از اصول فکرت است

از پی توحید فطری احمدت

کرده دعوت بر کتاب ایزدت

هم کند توحید فطری دعوتت

بر رسول و بر مقام وحدتت

یافت چون توحید افعالت ثبات

رو به توحید صفات آری و ذات

بر صلاة و صبر، زین مشکل طریق

گفت جویید استعانت چون غریق

صبر یعنی بر مکاره کز قضا

وارد آید تا شود کامل رضا

صیقل صبرت زداید زنگ قلب

زآن بَدل بر روح گردد رنگ قلب

زآن جلای قلب، روحانی شوی

در صفات «لم یزل » فانی شوی

هم صلاتت کو حضور دائم است

ذکر و فکر بی فتور دائم است

شد به مانند دو بال از بهر طیر

مرغ جانت زآن هوا گیرد به سیر

تا رسی بر آشیان اصل خویش

بی خزان یابی بهار و فصل خویش

ره شود طی سالک اندر منزل است

خود فنای فی الله است و واصل است