صفی علیشاه » تفسیر منظوم قرآن کریم » ۲- سوره بقره » ۱۲- آیه ۳۰

وَ إِذْ قٰالَ رَبُّکَ لِلْمَلاٰئِکَةِ إِنِّی جٰاعِلٌ فِی اَلْأَرْضِ خَلِیفَةً قٰالُوا أَ تَجْعَلُ فِیهٰا مَنْ یُفْسِدُ فِیهٰا وَ یَسْفِکُ اَلدِّمٰاءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ قٰالَ إِنِّی أَعْلَمُ مٰا لاٰ تَعْلَمُونَ (۳۰)

و چون گفت پروردگارت مر فرشتگان را بدرستی که من پدید آورنده او در زمین جانشین، گفتند آیا می‌گردانی در زمین کسی را که کند در آن و بریزد خونها را و ما بپاکی مشغولیم بحمد تو و تنزیه کنیم مر تو را؟ گفت بدرستی که من داناترم آنچه را که نمی‌دانید (۳۰)

با ملایک گفت پس پروردگار

در زمین سازم خلیفه استوار

عرشیان گفتند این باشد فساد

در زمین سَفک دِمَآء است این نه داد

ما به تسبیح و به حمدت یک دلیم

ذات پاکت را گواه کاملیم

گفت می دانم من آن چیزی که نیست

بر شما معلوم و آن سرّ خفی است

اعتبار آن را به حال خویش کن

اندکی در نفس خود تفتیش کن

هستی اندر غیب، غیبِ غیبِ تو است

یعنی اندر روح، پاک از عیب تو است

ماورای غیبِ غیب استت وجود

پس به غیبِ غیب قلب ذی عهود

پس به غیب نفس که ادنی غیب توست

وآن سماء دُنیئی لا ریب توست

بر جوارح ظاهر آید زآن غیوب

کوست نفس و قلب و روح بی کروب

از جوارح قول و فعلی شد پدید

وآن بود کفر و شهادت را کلید

گشت اطوار جوارح بیش و کم

جمله ز ابدایی و تکوینی اَعَم

از مقامات وجود آثار تو

تا چه باشد ضبط در انبار تو

بر خلیفه قول رب العالمین

کز بشر سازم هویدا در زمین

این بُوَد کو بود آگه آدمی

نسخۀ جامع بود در همدمی

مندرج در وی دو کون آمد به عین

جامع است او بر تمام عالمین

هم به افعال بهیمی مؤتلف

هم به اوصاف الهی متّصف

جامع اخلاق ربانی بود

هم در او اوصاف نفسانی بود

بود انکار ملایک بهر آن

که نمی دیدند ز آدم سرّ جان

مطلع بودن از مادون خویش

نی ز فوق رتبۀ افزون خویش

زو نمی دیدند جز سَفک و ضرر

کز غضب وز شهوت آید در بشر

وآن ضروری بود بهر این وجود

روح تا سازد در این هیکل ورود

کی ملک زین جسم ظلمانی اثر

بیند الاّ اختلاف و شور و شرّ

بیخبر زآن رتبه کو نورانی است

جنبۀ اللّهی و سبحانی است

علّم الاسماست جنبۀ عالی اش

که نماید بر ملایک والی اش

حیث حیوانی است آن جنبۀ خسیس

که زند از دانه ای راهش بلیس

عرشیان دیدند زو فرج و گلو

بیخبر از وجۀ اللّهی او

کآن ز عقل و از ملایک فوق بود

بند جانش عشق زرین طوق بود

عشق خاص آدم و جان وی است

عقل را کی اندر آن خلوت پی است